صدای موجِ دریا دنیایم را پر می کرد و خون میدوید در آبِ تیره ی ساحلِ گرگ و میشِ صبح! صدای قهقهه های آتشینش میان طوفانِ زندگی ام، میان رعد و برق و میانِ موج های تیره می پیچید و محو می شد و زیر هجوم باران و مه و طوفان، گُمَش می کردم. شقیقه هایم تیر می کشیدند. با بِهت به هر طرف نگاه می کردم و قهقهه دور سرم میچرخید. دور خودم می چرخیدم. ماسه های سرد از زیر انگشتان داغِ پاهایم می گریختند.
شاه آیهان مردی که به واسطه ی گذشته اش تبدیل به آدمی شده که برای قدرت و ثروت پا رو هر چی گذاشته تا یه آدم مشهور و موفق بشه؛ تا حدی که همه بهش لقب "شاه" میدن. برای رسیدن به این موقعیت به نواز که سال ها دوست دخترش بوده هم رحم نمیکنه و ازش سو استفاده میکنه. اما نواز به پسری که تازه وارد زندگیش شده تصمیم می گیره آیهان رو بکشه اما موفق نمیشه و نواز به شکل بدتری در دام آیهان میفته... آیهان برای انتقام کاری با نواز می کنه که...
توی مسیر اولش مخالف هست دشمن هست پدر و مادر با یه نگاه بی تفاوت که ته چشمشون بهت میگه نرو غلطه دختر همه ی اینا هست اما بعدش وقتی ببینن هنوز مصری دشمنا دوستت میشن و پدرو مادر مشوق دنیای تشریفات دنیای همین دوستی ها و دشمنی هاست … تشریفات دنیای منه دنیایی که من وقتی پامو توش گذاشتم یه چهار دیواری خالی بود که من مستش شدم ما بعدش از یه جایی به بعدش مستی شد عادت شد توبه که برگرد و باز آ اما … عهد بستم که دگر می نخورم به جز امشب و فردا شب و شبهای دگر … !
یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش میکنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا میشه صهبا تازه میفهمه که اون...
صحرا دختری که برای دیدن دوست پسر مجازیش به بهانه ی اردو از خونه اشون به شهر دوستش میره اماوقتی به خونه ی دوست پسرش میرسه. میفهمه رفته خارج واون همون جا جلوی در از هوش میره ووقتی به هوش میاد برادر دوست پسرشو بالای سرش می بینه وپیامهای تهدیدآمیزی از طرف پدرش که میگه دیگه حق برگشت به خونه رونداره وصحرا می مونه برادرشوهر بداخلاقی که اونو مثل یه انگل می بینه و ...
مایا دختریست که با وجود داشتن پدر مادری بیخیال و بی مسئول ، خودساخته و مستقل بار میاد اما پر از عقده و کمبود ، در بیست و دوسالگی به اجبار پدر و مادرش مجبور به عقد پسری پولدار با جرایم پوشیده در میاد ، دوماه بعد عقد پس از ملاقات با منصور دوست پدرش و وکیلی زبده ، تصمیم میگیرند از کسری ، همسرش جدا بشه و در این طی عشقی شورانگیز سر تاسر لحظه هایی پر از هیجان و احساس پیش میاد اما این عشق یک جا در فرازو نشیبی غیر قابل پیش بینی قرار میگیره، اتفاقی که نمیشد حتی بهش فکر کرد.....
مثل تمام روزهای گرم و آفتابی تیر ماہ، بانوی آسمان روی سر حیاط سایه انداخته بود. چشم به عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم! خبری از مامان فهیمه و ریحانه نبود اما برای اطمینان خاطر، پاورچین پاورچین بدون دمپایی روی موزاییک های داغ قدم برمیداشتم. از ترس این که نکند یکهو حاج بابا هوس کند وسط ظهر به خانه جلوس کند، روسری حریرم را مرتب کردم. هر چند موهای بافته شدہ ام روی کمر افتادہ بود! زبان دور لب هایم گرداندم، تنم تب داشت و گلویم عطش! احساس میکردم قرار است بزرگترین خبط دنیا را مرتکب شوم!
آیهان فشن بلاگر، مغرور ومعروفی که با یک کینه و حس انتقام قدیمی تن به ازدواج بامروارید دختر حاج بهرام ثروتمند ترین جواهر فروش شهر میدهد تا به تقاص زخمی که حاج بهرام بر قلب خواهرش گذاشته است...بر سر مروارید بیاورد. تقابل عشق و مذهب در عاشقانه هایی نفسگیر...