دانلود رمان ضماد از پرستو اسحقی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، هیجانی، خونبسی
تعداد صفحات: 3442
خلاصه رمان: نبات ملکزاده، دختر ۲۰سالهٔ مهربان و رویا پرداز، در دل روستایی کهن بزرگ شده است. او یکی از معدود کسانی است که جسارت ترک زادگاهش را داشته تا در شهر به دنبال تحصیل و آیندهای بهتر باشد. خاقان ایزدی، فرزند ارشد جهانگیر ایزدی، مردی ست جذاب، مغرور و زخمخورده از زندگی. پس از مرگ برادر و همسرش، او قاتل را به عدالت سپرده و سرپرستی فرزند پنجماههٔ برادرش را بر عهده گرفته است. اما تقدیر، نبات را به سمت خونبس میکشاند؛ فداکاریی که جان برادرش را نجات میدهد، اما چه بهایی باید بپردازد؟ …
قسمتی از رمان ضماد:
در راه هر کسی که میدیدشان برایش دست تکان داده و رد میشدند. نبات از اینکه بقیه بعد از چندین ماه او را دیدهاند اما مثل سابق از دیدنش خوشحال نیستند تعجب میکرد. در آخر نتوانست طاقت بیاورد و از علی پرسید چیزی شده است که جوابش یک کلمه نه بود. بعد از چند دقیقه به خانهشان که نزدیک شدند؛ آوار از هیجان و شادی میخواست جیغ بزند. با ایستادن تراکتور؛ خودش را پایین انداخت و با قدمهای بلند به سمت خانه دوید. چند بار با مشت به در کوبید تا اینکه صدای بازشدن درب آمد و بعد مادرش در چهارچوب در قرار گرفت. نبات با دیدن چشمان سرخ و گود افتاده مادرش با گیجی نگاهش کرد.
اما از هیجان نتوانست سوالی کند و خود را به آغوش مادر انداخت -اخ ننه من سنه قوریان اولوم آخ تنه اوربیم داری خردع سنن ساری باشوا دولاتيم من! (اخ ننه قربونت برم من اخ ننه دلم برات تنگ شده بود. دور سرت بگردم) -گلدون منم گوزل بالام؟! خوش گلدون او میزه (اومدی دختر زیبای من؟! خوش آمدی به خانهات) وقتی شانههای مادرش تکان خورد خودش را عقب کشید و دستانش را قاب چهره زیبای مادرش کرد با تعجب و ترس نگاهش را به نگاه اشکی مادرش دوخت. -نولوب ننه؟! نیه آغلیسان؟! (چیشده مادر ؟! چرا گریه میکنی؟!) منی نیه گورخودوسان ؟! آنا بیرشی اولوب ؟! اصلا آتا هاردادی؟! (من رو چرا میترسونی؟! برای پدر
اتفاقی افتاده؟ اصلا پدر کجاست؟!) قبل از آنکه کلمات از دهان مادرش خارج شود با جیغ کودکی که به گوشش رسید خودش را داخل انداخت. هر چقدر هم دیر به دیر خانوادهاش را میدید و این دلیل نمیشد صدای گریه و جیغ محبت را نشناسد. پسرک دو ساله برادرش که مادر زادی فلج است و نمیتواند راه برود. بدون توجه به صدا زدنهای مادرش مسافت بلند درب حیاط تا خانه را میدود. صدای جیغهای محبت مانند جیغهایی بود که در خواب دیده بود. عرق ترس از تیره کمرش پایین میرود. با شتاب وارد خانه میشود با دیدن محبت در آغوش پدرش که از گریه کبود شده است و پدری که بغض مردانه را میشود از چشمانش تشخیص داد …