دانلود رمان نیلوفر آبی از نویسنده زهرا کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 2868
خلاصه رمان: از بازوان هیولایی به بازوان قاتلی پناه بردم… مردی که زبانش جز خشونت نمیشناخت. وقتی در چنگال چنین موجودی اسیر شوی، دیگر نمیخواهی جز به دستان خونین او لمس شوی. این قاتل بیرحم با آن جذابیت مرگبارش، با آن نگاه سرد و لبخند مسموم، یا گردنت را میشکند یا تو رو به نفس نفس میندازه …
قسمتی از رمان نیلوفر آبی :
مثل همه قصهها قرار نیست تا ابد خوب و خوش زندگی کنیم. واقعگرایانه بخوام بگم، ما دقیقا تو دل خطریم. هر لحظه ممکن اتفاقی بیافته و مافیا بهم بریزه. زندگیمون قراره بالا پایین زیاد داشته باشه و من قرار نیست بی خیال مافیا بشم چون نمیشه و نمی خوام. به این قدرت احتیاج دارم،چون باید یه تعادلی برقرار کنم. اما یادته گفتم تو نقطه ضعف منی؟ غمگین سری تکون داد و من خرناس کشیدم: -تو نقطه ضعف من نیستی،تو قوی ترین نقطه قوت منی ارامش. من قراره دیوونه بشم،من قراره خیلی کارا بکنم اما تو قرار نیست ترکم کنی. تو افیون منی،می مونی و ارومم می کنی،می مونی و ارامشی که زندگی برام دریغ کرده بود رو بهم میدی.
تحت هیچ شرایطی نمیری، نمی ذارم بری. مفهمومه ارامش؟ چشم های وحشیش پر شد و لب زد: -من چی توام حامی؟ دیگه فکر نکردم و غریدم: -تو دنیای من و هیچ چیز قابل به تغییرش نیست. اشکش چکید،اشکش رو بوسیدم و پناه رو از اغوشش گرفتم. به چشم های خوش رنگ پناه خیره شدم و گونه اش رو بوسیدم. ذوق کرد و با لحن دل ضعفه اوری گفت: بوسیدمش و جانی دوباره گرفتم. ارامش رو در حصار بازوم کشیدم و خیره در چشماش گفتم: -من کنار تو به ارامش رسیدم و با پناه به پناه امینت رسیدم. همه اتفاق های خوب زندگیم به تو می گرده، پس خوبه که هستی ارامش. سری تکون داد و با تموم عشقی که در
چشماش بود گفت: عاشقتم حامی.. عاشق همه چیتم. خوب و بدت، قراره کلی اتفاق بیافته ولی قرار نیست دست همو ول کنیم. چون من ارامش حامی ام و ارامشه. من نیلوفر ابیتم و قرار نیس حامیت اجازه بدم خشم جگوار دنیا رو در بربگیره. و روی پنجه پاش بلند شد. وقتی نفس کم اوردیم، از هم جدا شدیم و پناه دست و پایی زد و هر دوی ما با تموم حس دیوونه وارمون گونه پناه رو بوسیدیم. ارامش رو در اغوش گرفتم، پناه خندید و من،قلبم خندید. زندگی همین بود. مشکل بزرگی باز ایجاد شده بود، مشکل همیشه در مافیا بود. شلوغی ای که در وگاس به وجود اومده بود، شوخی نبود اما من از پسش بر میاومدم. چون ارامش داشتم …
از بازوان هیولایی به بازوان قاتلی پناه بردم... مردی که زبانش جز خشونت نمیشناخت. وقتی در چنگال چنین موجودی اسیر شوی، دیگر نمیخواهی جز به دستان خونین او لمس شوی. این قاتل بیرحم با آن جذابیت مرگبارش، با آن نگاه سرد و لبخند مسموم، یا گردنت را میشکند یا تو رو به نفس نفس میندازه ...