دانلود رمان رایحه ی محراب از نویسنده لیلی سلطانی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 5249
خلاصه رمان: مثل تمام روزهای گرم و آفتابی تیر ماہ، بانوی آسمان روی سر حیاط سایه انداخته بود. چشم به عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم! خبری از مامان فهیمه و ریحانه نبود اما برای اطمینان خاطر، پاورچین پاورچین بدون دمپایی روی موزاییک های داغ قدم برمیداشتم. از ترس این که نکند یکهو حاج بابا هوس کند وسط ظهر به خانه جلوس کند، روسری حریرم را مرتب کردم. هر چند موهای بافته شدہ ام روی کمر افتادہ بود! زبان دور لب هایم گرداندم، تنم تب داشت و گلویم عطش! احساس میکردم قرار است بزرگترین خبط دنیا را مرتکب شوم!
قسمتی از رمان رایحه ی محراب :
جا واسه شما نیس رایحه خانم! ما برای محراب برنامه های بزرگ داریم چون لیاقتشو داره. چون مَردشه! ته آرزو و آمال شما چیه؟! خانم دکتر شدن؟! اول آرزوی من و بچه ها برای محراب، اون بالا بالاها بودنه! یعنی مرد سیاست! مرد جهاد! مرد مبارزه! محراب همینه! مرد مبارزِ مجاهدی که حقشه تو نقطه ی مهم این انقالب باشه! اوضاع فرق میکنه، پهلوی دیگه موندنی نیس کارو باید سپرد دسِ اهلش! کی اهل تر از محراب و امثالش برای این مملکت؟! فردا که محراب از روی تخت بلند بشه دوباره را میوفته تو خیابونا و جلسه ها و خط دادن به بچه ها!
محراب مرد یه جا نشستن نیس! مثل خیلی از مردای دور و ورتون نیس! با این کاری که کرد باید بیست و چهار ساعته بپامش. خدا میدونه با چه مکافاتی تونستیم درش بیاریم و یکی از رابطای کله گنده مونو راضی کنیم تا اون اعتمادِ پدر سوخته رو منتقل کنه یه جا دیگه و این پرونده رو از زیر دستش بکشه بیرون. گفتم محراب مردِ یه جا نشستن نیس! لازم باشه الان تهرانه دو دیقه دیگه اون سر ایران، مشکلی پیش بیاد خودشو می رسونه! محراب حاج خلیل و حاج باقر نیس رایحه خانم! همین! اخم هایم را درهم کشیدم:لُپِ کالم؟! چشم هایش برق زد:کاری به کارش نداشته باشین!
سپس بدون این که بگذارد حرفی از دهانم خارج بشود رفت و در را پشت سرش بست! مات و مبهوت به در بسته خیره شده بودم،حرف هایش مثل سطل آب یخی روی سرم ریخت. او از کجا می دانست که دلِ وا مانده ی من اسیرِ محراب شده؟! چرا فکر می کرد نباید دور و بر محراب باشم؟! با صدای امیرعباس تنم لرزید: رایحه خانم! چرا خشکت زده؟! هراسان به سمتش برگشتم:چی؟! چشم هایش را ریز کرد:خوبی؟! لب زدم:آره! ابروهایش را باال داد: بعید میدونم! چند قدم به سمتش برداشتم: تو میخوای اینجا بمونی؟! سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد:آره! خاله ماه گل نگران محراب بود.
مثل تمام روزهای گرم و آفتابی تیر ماہ، بانوی آسمان روی سر حیاط سایه انداخته بود. چشم به عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم! خبری از مامان فهیمه و ریحانه نبود اما برای اطمینان خاطر، پاورچین پاورچین بدون دمپایی روی موزاییک های داغ قدم برمیداشتم. از ترس این که نکند یکهو حاج بابا هوس کند وسط ظهر به خانه جلوس کند، روسری حریرم را مرتب کردم. هر چند موهای بافته شدہ ام روی کمر افتادہ بود! زبان دور لب هایم گرداندم، تنم تب داشت و گلویم عطش! احساس میکردم قرار است بزرگترین خبط دنیا را مرتکب شوم!