رها مدتی پس از ازدواج با امیرصدرا موحد و چشیدن طعم یک زندگی خوب و راحت، زندگیش اش دچار تلاطم های عجیبی میشود و باید برای حراست و حفاظت از عشق نوپای بین خودش و همسرش تمام تلاشش را بکند، اما آیا موفق میشود و می تواند زندگی اش را حفظ کند؟ باید دید سرنوشت برای هرکدام چه خوابی دیده است.
تا به حال برایتان پیش آمده که در ترافیک، با رانندهی ماشین جلویی، در آینهی بغل ماشینش چشم در چشم شوید؟ قصهی من و او از یک چراغ قرمز و یک نگاه تصادفی در آینهاش شروع شد و به جاهایی رسید که نمیدانم او دچار شد یا من....
همه چیز زندگی مشترک المیرا و امیر بر وفق مراد است تا اینکه مادر اصلی دخترشان پیدا میشود. با از دست دادن دختر کوچکشان ورق برمیگردد. عشقشان درگیر مشکلات اجتماعی میشود و تا مرز جنون و جدایی پیش میرود. تنها ترنمی از جنس خوشبختی میتواند ناجی آنها باشد.
مرگ تنها عروس خاندان حسینی، باعث افسردگی نوهی شش سالهی آنها میشود، شوکا روانشناس بنام و زبدهی شهر، در ازای درمان امیرعلی، معاملهای عجیبی با خانوادهی حسینی میکند …
داستان حول زندگی یاس که استعداد عجیبی در طراحی دارد و خانواده اش میچرخد .. یاس که برای شرکت معروفی در حوزه طراحی درخواست داده با هیجان در حال آماده کردن خودش برای شرکت جدید است غافل از اینکه رییس این شرکت همان....
رئیس مجموعهی مشهور آژند، مرد مرموزی است که جز نام هیچ کس چیز دیگری از او نمیداند. به علت مبتلا بودن یه یک بیماری روانی، قلمروئی جدا و مستقل از آدمها دارد و به تنهایی حکمرانی میکند. کسی مجوز ورود به خلوتش را ندارد تا وقتی که …
این رمان با پایان خوش برگرفته از واقعیت هست. نیکو ، دختری که تو سن کم با پسر خاله ی دوستش که یه دندونپزشک سرشناس هست آشنا میشه و بخاطر علاقه ی طرف مقابل و پدر و مادرش به این مرد خیلی زود این آشنایی به ازدواج ختم میشه اما ازدواجی که تازه شروع طوفان هاست... نیکو بحاطر نقد های مداوم همسرش، هر روز و هر شب تلاش میکنه تا بهتر باشه اما درست زمانی که فکر میکنه به نقطه خوبی رسیده، همسرش رو با دوست صمیمی خودش رو تختخواب پیدا میکنه و باور هاش زیر و رو میشه، حالا دیگه نیکو نمیخواد یه بازنده باشه، هرچقدر هم این مسیر سخت باشه...
نواز، دختر خودساختهای که تمام زندگیاش با سختی و غم سپری شده و خودش رو وقف اطرافیانش کرده. درست وقتی فکر میکنه دنیا کمکم داره روی خوش بهش نشون میده، با ورود افراد جدید به زندگیش سونامی به پا میشه. و تنها کسی که میتونه مرهم درد های زندگیش باشه، پزشکی به نام برهانه.
سیگارم رو روی لب روشن کردم وپکی محکم بهش زدم. دستم و روی شیشه گذاشتم و دودشوحلقه ای بیرون دادم. انگار خاطراتم همراه سیگار دود می شد. آرامش بهم تزریق می شد! خیره شدم به دختری که با گریه و زاری التماسم می کرد. برام لذت بخش بود، صداش توی گوشم اکو شد * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم*... اخمی روی پیشونیم نشست. با لحنی تحقیر آمیز گفتم: -خفه شو هانی