دانلود رمان ترنم خوشبختی از نویسنده زهرا برهانی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات: 633
خلاصه رمان: همه چیز زندگی مشترک المیرا و امیر بر وفق مراد است تا اینکه مادر اصلی دخترشان پیدا میشود. با از دست دادن دختر کوچکشان ورق برمیگردد. عشقشان درگیر مشکلات اجتماعی میشود و تا مرز جنون و جدایی پیش میرود. تنها ترنمی از جنس خوشبختی میتواند ناجی آنها باشد.
قسمتی از رمان ترنم خوشبختی :
این حرفها درست مثل تیر خلاصی بود که قلبم رو نشونه گرفت. امیر از اتاق خارج شد. آروم از تخت پایین اومدم. خودم رو به پنجرهی بارون خوردهی اتاقم رسوندم و با چشمهایی خیس رفتنش رو تماشا کردم. امیر رفت من تنها شدم با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین. پنجره رو باز کردم و زیر لب زمزمه کردم: _ عزرائیل، پس چرا نمییایی؟ من توی چهار راه عشق به قتل رسیدم. چشمهای سیاهش قاتل جونم شده. چشم هاش رو ببخشید. همه چیز سریعتر از اونی که فکر میکردم پیش رفت. اون موقع که میخواستم زندگیم درست بشه هیچ اتفاقی نیفتاد؛ ولی حالا که این عشق نفسهای آخرش رو میکشه همهی کار هام سریع انجام میشد. ساعت هفت بعد از ظهر پرواز داشتم و قرار بود با سپهر بریم پاریس، برای همیشه.
خودم هم نمیتونستم باور کنم رفتنی شدم. از اون روز که امیر اومد این جا و اون حرفها بینمون رد و بدل شد دیگه ندیدمش. با این که خودم بهش گفته بودم بره، انتظار داشتم یه بار دیگه زنگ بزنه و از من بخواد که برگردم. نمیدونستم بقیهی عمرم رو چه طوری بدون جانم گفتنش سر کنم. چشمهای سیاه رنگش مثل سیاه چالهها دلم رو اسیر کرده بود و نمیذاشت برم. از وقتی امیر رفت، نه خواب و خوراک داشتم و نه حتی به خودم میرسیدم. نیم آستین صورتی رنگم چرک شده بود و موهای کوتاه و چربم چهرهام رو زارتر از همیشه نشون میداد. نمیتونستم از کشوری که اون جا بزرگ شدم دل بکنم؛ اما چارهای نبود، چون کمتر از یه ماه دیگه قرار بود مهسان و امیر نامزد بشن. توی افکارم دست و پا میزدم که تلفنم زنگ خورد.
یه شمارهی ناشناس بود. تماس رو وصل کردم و گوشی رو نزدیک گوشم بردم. _ الو؟ بفرمایید. _ سلام المیرا جان، حالت خوبه؟ فرد پشت خط صدای نازک و دل نشینی داشت. گفتم: _ ممنون خوبم. میتونم بپرسم شما کی هستین؟ _ من مهسانم، دختر عموی امیر. با شنیدن اسم مهسان خونم به جوش اومد و با بغض غریدم. _ چرا به من زنگ میزنی، هان؟ میخوای حس کنارش بودن رو به رخم بکشی؟ من خودم میدونم، میدونم گرفتن دست هاش چه حس نابی رو به آدم منتقل میکنه و الان از تو میخوام که بیشتر از این عذابم ندی. _ چی میگی دختر؟ انگار قضیه رو برای خیلیها دب تعریف کردن. _ خب تو درستش رو بگو. _ ببین المیرا، من امیر رو دوست دارم؛ ولی نه به عنوان همسر.
همه چیز زندگی مشترک المیرا و امیر بر وفق مراد است تا اینکه مادر اصلی دخترشان پیدا میشود. با از دست دادن دختر کوچکشان ورق برمیگردد. عشقشان درگیر مشکلات اجتماعی میشود و تا مرز جنون و جدایی پیش میرود. تنها ترنمی از جنس خوشبختی میتواند ناجی آنها باشد.