دانلود رمان راز همیشگی از نویسنده پری نسیمی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، معمایی
تعداد صفحات: 687
خلاصه رمان: همراه میشویم با دختری سرسخت و صبور… در جنگی ناعادلانه، که بین مبارزه و هنرش تعادل برقرار میکند… برای رسیدن به آرزوهایش باید بجنگد، حتی اگر مجبور شود با کسی رو به رو شود که هرگز دوستش نداشت …
قسمتی از رمان راز همیشگی
صدای عزیز رو میشنیدم که توش بغض هم موج داشت.. داشت از عمو گله میکرد که چطور انقد بیوفا شده و انقد همه رو بی خبر گذاشته… همونطور که داشتم پایین میرفتم… روی پذیرایی هم دید داشتم… مامان کنار بابا با یه قیافه کاملا معمولی نشسته بود و ظاهرا ساکت ترین فرد جمع بود…. چون عزیز داشت از عمو گله میکرد و اونم دستای عزیز رو گرفته بود سرش رو پایین انداخته بود…. ارشامم هم جوری نشسته بود که پشنتش به من بود و داشت با بابا صحبت میکرد…. دیگه استخاره که نمیخواستم بکنم…. قدمهامو تندتر کردم و رفتم به سمت پذیرایی و با صدای کاملا رسا ولحن کاملا جدی گفتم: سلام. عمو سرش رو بالا آورد و
با نگاه تعجب بر انگیزی گفت: سلام عمو جان… خوبی؟… ماشالا هزار ماشالا… چقدر خانوم شدی و از جاش بلند شد… نمیدونم انتظار چی رو داشت؟… مثلا برم سمتش بغلش کنم؟… واقعا مسخره بود… چند قدم جلوتر رفتم و خیلی رسمی دست دادم. -خیلی ممنون…. از احوال پرسی شما. فکر کنم کاملا تیکهای که تو کلامم بود رو گرفت… تو همین چند لحظه که تونستم صورتش رو از نزدیک ببینم فقط بگم فهمیدم از اونی هم که من فکر میکردم خیلی پیرتر و شکسته تر شده بود… و تقریبا همهی موهایی که توی سرش مونده بود به رنگ سفید در اومده بود… انگار که از برخوردم اصلا جا نخورد و کاملا انتظارش رو داشت… صورتم رو
برگردوندم…. آرشام هم از سر جاش بلند شده بود…. ناچار بودم… چون میزبان بودم…. من باید سمتش میرفتم…. به سمتش رفتم و مثل عمو دستم رو دراز کردم و باهاش دست دادم. -خوش اومدی. دستم رو یه فشار کوچیک داد و در جوابم گفت: خیلی ممنون… همونطور که بابا گفت خیلی بزرگ شدی. به یک ممنون گفتن اکتفا کردم و رفتم کنار مامان نشستم… همه دوباره سر جاهاشون نشستن که عزیز نذاشت زیاد سکوتی حاکم باشه و گفت: کاش ارزو هم همراهتون میومد اینطوری جمعمون جمع میشد. این عزیز منم چه دل خجستهای داشتا… البته چرا الان که عمو با پسرش اومده بود… زنش رو نیورده بود؟… جوابی براش نداشتم …