دانلود رمان تاسیان من از نویسنده سحر الف کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات: 1219
خلاصه رمان: تو خاطرهای زیبا و دستنیافتنی شدهای، گنجینهای که دیگر در دسترس نیست، تنها از دور میتوانم نظارهگرش باشم و با حسرتی شیرین، یادش را در قلبم زنده نگه دارم. شاید هرگز نتوانی همچون گذشته به من نزدیک شوی، اما همیشه در خاطرم جاودانی خواهی ماند… این رمان، داستان زندگی «برکه» و «یزدان» را روایت میکند؛ روایتی از عشق، اشتیاق و تلاشی سوزان در میانهٔ «خواستن» و «نشدن» خواندن این داستان، تجربهای تأملبرانگیز و دلنشین خواهد بود …
قسمتی از رمان تاسیان من
حالا که به اون روز فکر میکنم میبینم تو همیشه مثل یه روح برای من بودی. اغا جون خدا بیامرزم همیشه میگفت آدم وقتی ازدواج میکنه تا آخر عمر با اونی که دوسش داره کنارهم زندگی میکنن، اون روزی که تو با موتور دنبال عرفان اومده بودی و بستنی نصفه منو ازم قاپیده بودی به این حرفش رسیدم. با نگاه به تو که در حال خوردن بستنی قيفي من بودی کردم و گفتم: من دوست دارم تو همیشه کنارم باشی، میخوام وقتی بزرگ شدم با تو ازدواج کنم. اینو برکه حتی وقتی بچه بود بهت گفته بود. تمام مدتی که تو توی اون خونه حضور داشتی حتی وقتی بابا هم با اون غرورش برای مشورت توی کارهاش با مهندس یزدان حرف میزد،
من داشتم به این فکر میکردم که چقدر تن صدای این مرد آدم رو جذب میکنه. خوشبحال زنی که قراره با این صدا حرفای عاشقانه بشنوه. اون موقع با خودم کلنجار میرفتم تا به این حس بها ندم، تا فکرم رو به سمت دیگهای بدم. اما اون توی تمام فکرام بود ته هر چیزی که فکر میکردم اون بود. اون موقع من تنها با چند دیدار چند ساعته این فکرها به سرم میزد هیچوقتم جرات سوال کردن درباره مهندس یزدان رو از مامان و بابا یا حتی عزیزو عمو نداشتم. چون عمو عرفان با هزار ترفند اعتمادش رو جلب کرده بود تا بتونه ازش اون چیزی که میخواد رو بخواد. اون هیچوقت با ما ارتباط نداشت، بخاطر گذشتهای که هیچکس ازش حرفی نمیزد، شروع
این دیدارها رو عرفان زده بود. زمانی که اون برای همه فقط مهندس یزدان بود من مدام دلم میخواست در راس توجهش باشم اما اون منو فقط به چشم یه بچه میدید و بس! همه چیز خوب پیش میرفت جز پاهای عزیز. چند روزه واقعا درد داره دیروزم تو راه برگشت چندتا روغن و کرم ماساژ براش خریدم. شبها هم پاهاش رو ماساژ ميدادم تا بهتر بشه، اسم محمد از زبون عزیز نمیفتاد و این برای من کمی دلگیرانه بود. خداروشکر حداقل پاهاش کمی بهتر شده بود. دم دم عید هم بود باید براش یه رنگ مو هم میخریدم. صبح زودتر از همیشه به هلدینگ رفتم و شروع کردم به کار کردن تا بتونم ظهر کارم رو تحویل بدم. کم کم …