آن روز استرس جلسه با وکیل و مهمانی شام باعث شده بود، صبح زود بیدار شوم. از کنار پری که همچنان خواب بود گذشتم و از اتاق خارج شدم. سوت و کوری خانه نشان میداد که بقیه نیز خواب هستند. از منفعل بودن و یک جا نشستن بیزار بودم پس به آشپزخانه رفته و زیر کتری را روشن کردم و روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و سرم را روی میز گذاشتم؛ پس از مدتی با شنیدن صدای پایی سرم را بلند کردم و خاله شیرین را دیدم که درحال چای دم کردن است از جا برخاستم و پس از سلام و صبح بخیر گفتم -خاله ببخشید بدون اجازه اومدم داخل آشپزخانه و زیر کتری را روشن کردم. دست روی شانه ام گذاشت و مرا وادار به نشستن کرد و خودش روبرویم نشست. -یبار برای همیشه بیا درباره این نوع تعارفات و خجالتت صحبت کنیم. سرم را پایین انداختم که خاله دستش را زیر چانه ام گذاشته سرم را بالا آورد
-وقتی من و مصطفی بهت میگیم دخترم پس انتظار داریم تو هم ما رو از خود بدونی من ازت انتظار ندارم تو این خونه دست به سیاه و سفید بزنی، چون در این باره به پری هم سخت گیری ندارم اما اگه کاری رو خودتون دوست دارین انجام بدین من مانع نمیشم. -خاله من دست خودم نیست از منفعل بودن خوشم نمیاد از طرفی هم نمیخوام تو دست و پای شما باشم و بدون اجازه به چیزی دست بزنم. خاله خندید -از الان به بعد به هرچی دوست داری دست بزن. سپس با ته خنده اش افزود. -رهاجان تو یه مدت قراره اینجا زندگی کنی، ممکنه یه روز منو مصطفی خونه نباشیم باید خودت برای خودت غذا درست کنی یا هزاران داستان دیگه که تو خواه ناخواه مجبور میشی تو بعضی کارا ورود کنی، پس اینقدر بابتش خودت رو اذیت نکن. -خاله من میتونم تو خونه کمک حال شما باشم؟
-اگر به این نیت که اینجا موندی و باید به من کمک کنی میخوای کاری انجام بدی، اصلا راضی نیستم اما اگه دلت خواست از جا پاشی و برای اینکه حوصلت سر نره کاری بکنی من مشکلی ندارم. گونه اش را بوسیدم -حتما خاله ممنونم. خاله با محبت صورتم را نوازش کرد. -پری میگفت امروز باید باند سرت رو باز کنی، اگه احساس میکنی لازمه بریم بیمارستان. -نه خودم میتونم باز کنم و بعدش باید با بتادین بشورمش و فقط با گاز پانسمان کنم -خب خداروشکر. تا لحظه ای که همراه با عمو روبروی آقای محمدی بنشینیم پر از تشویش بودم و آنقدر چهره ام برافروخته بود که حتی آقای محمدی با اشاره غیرمستقیم به رنگ صورتم گفت -خانم صامتی خوبه خشاب اسلحه ما پره و شما اینقدر مضطرب هستینا. سعی کردم لبانم را به لبخند کجی مهمان کنم -شما سامان و شوهرخواهر من رو نمیشناسین. محمدی متعجب پرسید.
رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی میشود اما طی اتفاقاتی که میافتد تصمیم میگیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد! اما هنگام طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو دارد متوجه میشود مدتی است قلبش برای ناجی روزهای سختش جوری دیگری میتپد! مردی که رفتارش با رها جدای از رفتار تمام مردان اطرافش بوده و به او احساس زیبای زن بودن، زیبا بودن، مهم و ارزشمند بودن را القا میکند، اما باید دید سرنوشت برای هرکدام چه خوابی دیده است …