متن کامل رمان زمستان ابدی اثر کوثر شاهینی فر دانلود فایل PDF (با لینک مستقیم) – ویرایش جدید و بهبود یافته + مخصوص موبایل)
صداش بین هیاهوی دادگاه می پیچه … توی گوشی … توی گوشم: صبح چهار شنبه امضا میشه و غروب بین اذان مغرب و عشاء صیغه ی طلاق جاری میشه … ثبت محضـ …گوشی هنوزم بیخ گوشمه … یعنی فرزام کاملاً پاک میشه؟ … ازهمه جا حتی شناسنامه م … حتی زندگیم! … من نه که غصه نخورم، نه … من فقط فرصت غصه خوردن نداشتم … هیچوقت!
جلو میرم … این بار قبل از به حرف اومدن فراز من به حرف میام و می گم: فکر کرده کیه که بذاره یا نذاره؟! … هوم؟ … مگه شما نگفتی من حتما یه چیزی کم دارم؟ .. بره دنبال یکی که از من بهتره و شه … کلید رو از توی کیفم در میارم … به سر و صدای عاطفه پشت سرم محل نمیدم:ـ اون بذاره من نمی ذارم … فرزام هیچی … فراز آخه؟ … لقمه ی بزرگ تر از دهنته … خانواده ت خبر دارن داری چه به روز خانواده ی من میاری؟ … با توام ..فراز ـ سر و صدا راه ننداز … تو با من طـ ….وارد خونه میشم و درو پشت سرم نمی بندم … به هم می کوبم! … امروز یا فردا به گوش مامان اینا میرسه … اینم یه دغدغه ی دیگه !عصبی سمت ساختمون قدم برمی دارم و نمی دونم به کدومشون فکر کنم و برای کدومشون غصه بخورم … فقط یه جمله توی مغزم رژه میره :ـ فراز حق من هست ؟! ….با پشت دست، عصبی و با پرخاش اشک های روی گونه هام رو پاک می کنم … کیفم رو روی کاناپه می ندازم …
با خودم می گم جداً زندگی تا کجا می خواد سخت بگیره؟! …نمی دونم چقدر سر جام باقی می مونم که در ساختمون باز میشه و عقب برمی گردم … عصبیه … سرخ شده … اونم در ساختمون رو بد می بنده … محکم می بنده … رو به روی من ایستاده و میگه : گفتم هیچی نگو یا نگفتم؟! …ـ وایسم هرچی خواست بارم کنه ؟! … ـ من می ذاشتمش؟ … هان؟ … می ذاشتم پیشروی کنه؟ … ـ تا ِکی؟ .. هوم؟ .. تا ِکی ؟! … میگه تو از سر من زیادی! صداشو بالا می بره … تقریبا عربده میکشه و میگه: ـ مهم منم ! … من …شونه هام می پرن … می ترسم از صداش … از این نعره! … راستش خودمم همین تفکر رو دارم … که از فراز عقب موندم … که انتخاب فراز ، درست نیست ! … صدام خش داره ، دلم شکسته … دور برم پُره از اتفاقایی که هر کدوم به تنهایی قادرن چهار ستون بدن منو از ترس، بلرزونن … لب می زنم … آهسته :ـ با … باید … باید فکر کنیم … ما .. یعنی … ما اشتباه کرد…
بین گفته م می پره … با عجله جلو میاد و یه قدم مونده به من صبر می کنه … با یکی از دستاش آرنجم رو می گیره و تکونم میده:ـ هیسسس … هیسس! …لبام رو به هم می دوزه … چشمای بارونیم، غرق می شن توی چشمای به خون نشسته س … بی پلک … مردمک هام دو دو میزنن توی چشماش … صداش دورگه شده از این داد و بیداد … از این نعره … می خواد آروم باشه … اما واقعا آرومه؟ … نه … البته که نه !ـ نه فرزامم که ادعای عشق کنم و بایکی دیگه بخوابم و ِول کنم قول و قرارمو … نه پارسام که بخوام به زور نگهت دارم …. باید بگم تا وقتی که چشمات با دیدنم داد میزنن ِد ِلت رفته … پابند همون حرفی ام که اون شب زدم … نمی ذارم خاله زنک بازی ها بخوان خواسته م رو خراب کنن … نمی ذارم با لوس بازی گند بزنی به همه چیز!
با دندوناش لبمو فشار میده ... لب پایینیم رو .. اونو می کشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم ... دردم میاد ... اما می خندم... با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و جای دندوناش گز گز می کنن روی نرمی لبام ! ... خندون میگم: دیوونه! چشمک می زنه ... مژه هاش بلنده ... زیر نور این چراغ خواب جدید ، همین نور آبی رنگ ، روی صورتش سایه انداخته ، مژه هاشو میگم! ...