دانلود کتاب گورستان غریبان از ابراهیم یونسی رایگان
ژانر کتاب: تاریخی
تعداد صفحات: 622
خلاصه کتاب:
ابراهیم یونسی، مترجم برجسته، این باردست به قلم برده و یکی از رمان های شاخص زبان فارسی را پدید آورده است. گورستان غریبان، رمانی است که سالیان سال ذهن نویسندة آن را مشغول کرده بود تا بر صفحة کاغذ نشیند چرا که ماجرا های آن، سرگذشت نسلی است که در یک برهه از فضای سیاسی و تاریخی میهن ما رقم خورده است. نسلی که از کشتگان آن آوازی بر نیاید، چرا که در گورستان غریبان چهره نهان داشته اند.
قسمتی از کتاب گورستان غریبان:
برند ولی او همچنان ضجه میزد و قبر را چسبیده بود و رها نمی کرد. مادرها میگفتند: « آخه باید کمی تحمل داشته باشی، کمی صبر داشته باشی اینقدر بی تابی نکن؛ حسین جان و ملیحه جان ناراحت میشوند محض دل آنها به خاطر مشهدی آخه ،مریضه گناه داره مرد بیچاره … باید مواظب خودت باشی ؛ تو داری دستی دستی خودت را از بین میبری؛ آخه آنها هم به تو احتیاج دارند.» اما جدا کردنش از قبرها کار ساده ای نبود میخواند آخه مو که آشفته حالم چون ننالم شکسته پرو بالم چون ننالم همه گویند فلانی ناله کم کن تو آیی در خیالم چون ننالم و باز غم و درد دل موبی حسابه خدا دونه که مرغ دل کبابه. بنازم دست و بازوی تو جلاد اگر قتلم كرى والله ثوابه … با الله ،ثوابه، به خدا ثوابه!» و بعد به التماس می گفت: «باشه میام میام ولی بذارین … فقط یه دقیقه نیم دقیقه به خدا قسم نیم دقیقه – یه دفعه دیگه بغلشون کنم – چشم؛ چشم!» و باز از سر …
…
خواهرهای فیض الله ناهار پخته بودند و فرستاده بودند برای همه شیون و زاری همچنان بر دوام بود هوا آشفته تر شده بود توفانی بود باد دوان می آمد، دستش را به دیوار میشود و شتابان برمیگشت سپس باز میگشت با سر دق الباب میکرد و مثل بچه های مزاحم پس از این که در میگوفت در میرفت آقاجان همچنان بی هوش و حواس بود و به خلاف بزرگانی که چون بستری میشوند خدمتکاران لباسشان را عوض میکنند و صورتشان را اصلاح میکنند تا مرگ را فریب دهند و به آ آن دهن کجی کنند همچنان در بستر افتاده بود با همان ،لباس با همان صورت اصلاح نشده و نه تنها به مرگ دهن کجی نمیکرد بلکه به او التماس هم میکرد که از او بگذرد، آن هم نه به خاطر خودش بلکه به خاطر زن و بچه اش که بی سر پرست نمانند. این را طوری گفت که همه شنیدند و قطره اشکی را که افشاند همه دیدند دستش را با حالتی وامانده تکان داد فیض الله با عجله ،رفت و او را بر پهلو برگرداند. گفت: «عمو مشهدی چیزی میخواستی؟» جوابی نگرفت آقاجان همچنان در حالی که چشمانش را به دیوار مقابل دوخته بود ماند . انگار جایی را نمیدید انگار در میان افکار آشفته اش سرگردان بود و قادر به انتخاب نبود ،سرانجام گویی فکری از آن میان نظرش را جلب بودند.
کرد نگاهش را با نگرانی متوجه کفش کن کرد و گفت: «حسین …» سخنش مفهوم نبود کاکه حسن قهوه چی نزدیک بود سرش را جلو برد. آقاجان همینکه او را دید دستش را دراز کرد کاکه حسن دستش را گرفت؛ مادر و زنها از گریه باز ایستاده آقاجان :گفت حسین … کاکه حسن… بچه ها را به شما سپردم…» و تک قطره ای از گودی چشمانش پردۀ سنگین و چروکیده پلکش را پس زد و در شیارهای گچی صورتش فرو رفت و شورابش در باغ ویران و زرد خاطره ها گم شد. صدای سینه اش همچون صدای چرخ گاری لقی که از شیبی تند بالا رود قیژووی ژ کنان خود را به گردنۀ تنگ گلوگاه میرساند و هرم گرم نفسهای درد آشنای راکب و مرکوب را بر لبان ترک خورده اش می نشاند.