دانلود رمان فئودال از نویسنده سارا الف کاملا رایگان
ژانر رمان: اربابی، عاشقانه
تعداد صفحات: 607
خلاصه رمان: دستش به زور به توتِ قرمز رسید. با لبخندِ دلنشین آن را چید و در دهانش گذاشت. مزهی ترش و شیرینش، دلش را مالش داد و سرشار از حس خوب شد. توتِ قرمزی نوکِ شاخهی درخت بود، دست دراز کرد برای چیدنش… اما همان لحظه دستی دورِ کمرش حلقه شد. ترسیده سر جایش ایستاد. ضربان قلبش بالا رفت و گلویش خشک شد. بی بی بارها اخطار داده بود تنهایی پشت عمارت نرود. اما نتوانسته بود از توتها بگذرد… صدایی در گوشش نجوا شد: هیش، توت فرنگی کوچولوی من! منم نترس. با شنیدنِ صدایش ترسش چند برابر شد. -ار..ارباب این ..اینجا چیکار میکنید؟! …
قسمتی از رمان فئودال
-گلین مادر بیا اینارو بیر برا خسروخان و پسرش تو اتاق کارن. سری تکان داد و سینی را گرفت وقتی میخواست اینجا را ترک کند باز هم مانعش شدند. بخاطر اتفاقی که دیروز افتاد سر قضیهی خلیل آن بلای نحس که کسی نمیدانست حالا کجاست و چه کارش کردند. چارقدش را محکم کرد و دوباره سینی را برداشته راه افتاد. پشت در که ایستاد با انگشت آزادش در زد. صدای خان را که شنید سر به زیر در را گشود و داخل شد. بی حرف سینی را مقابلشان روی میز قرار داد. چرخید که بیرون برود اما خان مانع شد. -وایسا دخترجان. ایستاد و با مکث به سمتش برگشت: بله آقاخان؟ همه اقاخان صدایش میزدند گاهی خسروخان که بیشتر
افراد قدیمیتر میگفتند. نریمان و نارین هم به گفتن باباخان عادت داشتند. -حالت بهتره؟ میخواست با احوال پرسی و مراقبتهای عجیبشان قضیهی دیروز را ماست مالی کنند؟ بی اراده پوزخندی زد. سر به زیریاش و گونههای همیشه سرخش مانع دیده شدن تمسخر نگاهش شد. -بله آقاخان زیر سایه شما. خان نگاهی به نریمان انداخت که با دلتنگی داشت گلین را با چشمانش قورت میداد. عصایش را منظور دار روی زمین کوبید باعث شد سر نریمان به سمتش بچرخد. اخمهای پدرش را که دید سر به زیر شد. -چیزی احتیاج داشتی بهم بگو دختر بعد از کار خلیل شرمندهی پدرت شدیم، نمیخوام فکر کنه خیانت در امانت
کردیم. گلین که لحن جدی خسروخان را میشناخت لب زد. -ممنون آقاخان چیزی نیاز ندارم فقط… مکث کرد. نمیدانست در حضور نریمان گفتنش درست است یا نه، اما باید این قائلهها ختم به خیر میکرد، نمیتوانست پنهانی با مردی باشد که به زودی زن دار خواهد شد. -فقط چی؟ چیزی میخوای؟ زبان به لبهای خشکش کشید، لرزش دستانش را با چنگ زدن دامن چین دار و بلندش پنهان کرد. -میخوام میخوام برگردم روستای خودمون پیش پدرم اگه میشه شرایطشو برام فراهم کنید. سکوت اتاق و خشم مشهود نریمان طولانی شد. دستان مشت شدهاش را کنترل میکرد و سر بلند نمیکرد تا مبادا با دیدن گلین خشمش فوران کند …