خلاصه کتاب
فهمید بغضش شکسته. صدایش می لرزید. محال بود بی تفاوت شان شود. احسان از جنس خودش بود. همانطور که او نمی توانست همسرش را بین مرگ و زندگی رها کند، او هم قادر نبود عشقش را ببوسد و کنار بگذارد. عشق به خانواده و هستی اش را. آن شب وقتی با هستی حرف میزند، در گوشش گفت: "عین نخودیام برای کسایی که میخوان گُل بزنن. هی توپ شون بهم میخوره. نه بازیکنم نه گُلر. ولی وسط بازیام. بازی ای که ربطی بهم نداره ...