از بازوان هیولایی به بازوان قاتلی پناه بردم... مردی که زبانش جز خشونت نمیشناخت. وقتی در چنگال چنین موجودی اسیر شوی، دیگر نمیخواهی جز به دستان خونین او لمس شوی. این قاتل بیرحم با آن جذابیت مرگبارش، با آن نگاه سرد و لبخند مسموم، یا گردنت را میشکند یا تو رو به نفس نفس میندازه ...
ژیار، مردی کُرد است که برای محافظت از مادر و برادر کوچکاش در برابر پدر ستمگرش، ناچار شغل تاریک اجدادش را میپذیرد – شغلی که جز مرگ و خون چیزی برایش ندارد. اما وقتی در یک درگیری، همسر و فرزندش کشته میشوند و خودش به کما میرود، زندگیاش برای همیشه تغییر میکند. سالها بعد، در آسایشگاه روانی بستری است تا اینکه ورود زنی مرموز به نام ماهلین، سرنوشت او را دوباره به جریان میاندازد ...