خلاصه کتاب
جعبههای شیرینی امروز به طرز عجیبی سنگینتر از همیشه بودند. وقتی در آن عمارت عجیب باز شد، حس کردم وارد دنیایی دیگر شدهام. آن راهروی طولانی، آن پلههای بینهایت... چرا کسی اینجا را مثل خانههای معمولی طراحی نکرده بود؟ با صدایی لرزان گفتم: سفارشاتون رو آوردم. اما کسی جواب نداد. فقط سکوت سنگین قصر بود و من با آن جعبههای لعنتی ...