دانلود رمان اولین مرگ از نویسنده مبینا حاج سعید کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، جنایی، پلیسی
تعداد صفحات: 747
خلاصه رمان: سرگرد ماهر سازمان نیروی انتظامی، با یک تصادف غیرعمد میمیرد؛ البته این چیزیست که بقیه از آن خبر دارند، در حالی که مسئله پیچیدهتر است! سرگرد مُردهی دیروز، تبدیل به رئیس باند امروز شده است که هدفی مهم دارد اما …
قسمتی از رمان اولین مرگ
«کیانا شهریار» دستم رو به صندوق کوبیدم و دوباره رمز رو عوض کردم که هیچ تغییری ایجاد نشد. پوفی کشیدم و تمرکز کردم. تو میتونی دختر، تو میتونی! یک رمز دیگه زدم که از توی گوشی پزشکی صدایی شنیدم. کمی دیگه اهرم مانند رو کشیدم که… با صدای تقی که داد، کم مونده بود از خوشحالی جیغ بزنم. تقریبا ده دقیقه بود درگیر این قفل بودم. سرم رو برای چند ثانیه به صندوق آهنی سرد تکیه دادم تا آروم بشم. در صندوق رو با هزار زور و ضرب کشیدم و باز کردم. معلومه خیلی وقته کسی بازش نکرده. به داخلش نگاه کردم. از بس تاریک بود چیزی جز سیاهی ندیدم. چشمهام رو ریز کردم و دستم رو روی زمین کشیدم که
دستم به جسم کوچیکی برخورد کرد. از حالتش تشخیص دادم که گوشیمه سریع از روی زمین چنگش زدم. چراغ قوهاش رو روشن کردم و نورش رو داخل صندوق انداختم. نیشم کم کم شل شد. ایول! اینه! یک دستهی بزرگ برگه روی هم چیده شده بود و قفسهی پایینی چند تا فلش قرار داشت. بیخیال فلشها شدم، دستم رو دراز کردم و با عجله برگهها رو بیرون کشیدم. تند تند ورق زدم. دقیق همونهایی بودن که میخواستیم. راجب معاملههاشون نوشته بود و شک نداشتم اگه به دست پلیس میرسید خیلی سریع دستگیر میشدن. وارد دوربین گوشیم شدم که چراغ قوهاش خاموش شد. با برگشتن دوبارهی تاریکی به اتاقک
کوچیکی که داخلش بودم و جز همین صندوق و یک پنجره چیز دیگهای نداشت حرصی به موهام چنگ زدم. -اه! اونقدر هول کرده بودم که یادم رفته بود یه چیزی اختراع شده به اسم فلش دوربین! خودم رو کور کورانه روی زمین سمت پنجره کشیدم و با گرفتن دستگیرهی پنجره بازش کردم. کمی توی نور کم ماه و چراغهای داخل باغ قرار دادمشون و عکس گرفتم. خداروشکر یه برنامه داشتم که عکسها رو واضح میکرد. از دوربین خارج شدم و دوباره چراغ قوه رو روشن کردم. سمت صندوق فلزی رفتم و مدارک رو به همون صورت قبلی داخلش گذاشتم و درش رو بستم. صدای تقی داد که صدای قفلش بود. آروم نفس عمیقی کشیدم …