دانلود رمان شالوده عشق از ZK کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: ۴۵۰۶
خلاصه رمان:
روی کاشی های سرد حمام نشسته و سعی میکنم که تصویر مقابلم را هضم کنم…! با بغض تعجب و ترس دستم رو داخل وان میبَرم و به خونهایی که رنگ آب را سرخ کرده، خیره میشوم. مردمک چشمانم بالاتر میاد… تَنِ ظریف یک دختر را میبینم. یک دختر زیبا با چشمان بسته و موهای طلایی که بهخاطر غوطه ور شدن در آب کمی تیره تر از حالت عادیاش شده و پوست روشنش زیر هالوژن های لوکس حمام از همیشه رنگ پریدهتر به نظر میآید …
قسمتی از رمان شالوده عشق:
گندم سریع وارد آشپزخانه شد و دستم را گرفت و کشید. -چی شده؟ -بیا کارت دارم. -چی شده خب؟ -بیا میگم. طرف ایوان کشاندم و با استرس به دور و اطراف خیره شد. -چرا اینجوری میکنی؟ -شمیم؟ -هان؟ -میخوام یه چیزی بهت بگم اما توروخدا الکی جیغ و داد راه ننداز… خودم به اندازه کافی استرس دارم. بوهای خوبی به مشامم نمیرسید. چشم بست و سریع گفت: من با رامبد دوست شدم. نفسم رفت و برق از سرم پرید: چی؟! -هیس داد نزن! -تو دیوونه شدی؟ با رامبد دوست شدم یعنی چی؟ امیرخان میکشتت. -شميم… -چطور میتونی ندیده و نشناخته با اون دوست بشی؟ مگه چند وقته که میشناسیش؟
تازه… -تو مجازی باهاش آشنا شدم خیلی وقته که با هم حرف میزدیم اما هم دیگرو ندیده بودیم. -میشه یه جوری بهم نگاه نکنی که انگار قتل کردم؟ -قتل نکردی اما فکر کنم قوانین داداشتو یادت رفته! -شميم بس کن تا کی قراره بخاطر شک و شبهه های امیرخان موقعیتامو از دست بدم؟ بعدشم رامبد اصلاً پسر بدی نیست قصدش جدیه بهم گفته که اگر اخلاقامون با هم جور در بیاد حتماً میاد با امیرخان حرف میزنه! از این که گندم حرفهای احمقانهاش را با آن همه جدیت میزد خندهام گرفته بود. دختر دیوانه هیچ متوجه مسیری که در آن قدم گذاشته بود نبود. خلقیات امیرخان اصلاً درست نبودند اما با این حال جفتمان خوب
میدانستیم که حساسیتش روی او چقدر وحشتناک و عمیق است. -خسته شدم از این که همه امیرخانو جای بابام گذاشتن. خسته شدم. من بابا دارم میفهمین؟ بابا دارم منتهی چون م.. مرده همه به خودشون اجازه میدن که منو با رفتار مزخرف امیرخان تهدید کنن. دیگه حالم داره از این وضعیت بهم میخوره. اشکهایش تند و پشت سرهم میچکید و لبهای همیشه سرخش میلرزیدند. -گندم ببین… -به همه حق میدم که منو نفهمن… به همه حق میدم که از امیرخان بترسن. اما… اما تو چطور میتونی؟ تنها کسی که جرات کردم بهش بگم تو بودی چون فکر میکردم تنها کسی که از عاشق شدنم خوشحال میشه تویی …