خلاصه کتاب
روزها بیوقفه میگذرند… اما من، دختری که ترس را در چشمان دیگران میبینم… شاید روزی مثل تو بودم، با زندگیای ساده و آرام. اما یک احساس، همهچیز را دگرگون کرد؛ من را به هیولایی تبدیل کرد که حتی خودم میترسم … زندگی؟ دوستش ندارم، ولی ناچارم ادامه دهم… ناچارم در دنیایی بمانم که خودم ساختم. عشقی زودگذر، احساسی کودکانه… و حالا، تنها سایهام همراه من است ...