دانلود رمان مربای پرتقال از نویسنده بهار محمدی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، طنز
تعداد صفحات: 738
خلاصه رمان: سیاوش صرافیان، مردی که میراث خانوادگی را رها کرد و در جنوب تهران به زندگیِ خیابانی روی آورد. او میتوانست وارث ثروت و نام باشد، اما راه خود را انتخاب کرد و به یک چهره جنجالی تبدیل شد. در میان تاریکیها، ناگهان نور امید ظاهر شد: سوگند آریانفر، وکیل دادگستری، که قدم پیش گذاشت تا سیاوش را از این ورطه نجات دهد …
قسمتی از رمان مربای پرتقال
جلوی عمارت صرافیانها نگه میدارد. سیاوش با دهان باز به عمارتی که کم از قصر ندارد نگاه میکند. در دل به صاحبش غبطه میخورد. خبر ندارد چند لحظهی دیگر قرار است بفهمد، خودش وارث این عمارت است. سوگند از ماشین پیاده میشود: -باهام بیا توی عمارت! سیاوش سرش را به چپ و راست تکان میدهد. -جون شما راه نداره! من چیم به این عمارت که حالا هلک و هلک پاشم بیام توش. ما گروه خونیمون به این صحبتا نمیخوره. سوگند از حرفی که میزند، خندهاش میگیرد. نمیداند امروز اینجاست تا گروه خونی اصلیاش را بفهمد. انقدر روی مغز سیاوش یورتمه میرود که آخر برای خفه کردنش از ماشین پیاده میشود.
-باشه. باشه میآم؛ ولی الله وکیلی رو مخ دشمنتم این طوری راه نرو! لامصب یه پا مته طبیعی هستی تو سوراخ کردن. با چشمانی پیروز شانه به شانه سیاوش سمت در عمارت قدم برمیدارد. زنگ را فشار میدهد و خودش را جلوی آیفون میکشاند. در با صدای ریزی باز میشود. پا که به داخل عمارت میگذارند، دهان سیاوش از عظمت و زیبایی باز میماند. صدای پارس سگهای نگهبان بلند میشود. جهانگیر با هیجان روی ایوان عمارت منتظرشان ایستاده. سوگند از پشت سر به سیاوش اشاره میزند و با لب خوانی به جهانگیر میفهماند: -از اینجا به بعدشو من نیستم! جهانگیر چشم غرهای برایش میرود و با خوشرویی سمت سیاوش میچرخد:
-سلام پسرم. خوش اومدی! صورت سوگند مچاله میشود. به نشانه تأسف برای جهانگیر سر تکان میدهد. سیاوش متعجب به دور و اطرافش نگاه میکند. به خودش اشاره میزند و بهت زده میگوید: -با منی جناب؟ جهانگیر نفسش را با حسرت بیرون میفرستد: آره بابا. سوگند از پشت سر سیاوش دارد خودش را تکه پاره ميکند تا جهانگیر این لحن مسخره را جمع و جور کند. تا حالا با آرشی که بیست و چندسال بزرگش کرده اینطور حرف نزده بود که با سیاوش حرف میزد. سیاوش سمت سوگند بر میگردد. انگشت اشارهاش را روی شقیقهش چرخاند و با ترحم میپرسد: -خان داییمون کم داره؟ سوگند با جان کندن جلوی خندهاش را میگیرد …