دانلود رمان عروس خونبس و اجبار (جلد دوم) از نویسنده شایسته نظری کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 666
خلاصه رمان: رادمان، در روز اعدام قاتل برادر دوقلویش، به جای آرامش، طعم تلخ اشتباهی بزرگ را میچشد. او تک دختر حاج علی، مرد قدرتمند شهر را به عنوان گروگان میگیرد، غافل از اینکه انتقامش از فردی اشتباه است. اما وقتی حقیقت آشکار میشود، دیگر دیر شده… دختر رنج دیده، با دردهایی عمیقتر از آنچه تصور میشد، تنها نور امیدش عشقی ناخواسته است که شاید زخمهایش را التیام بخشد …
قسمتی از رمان عروس خونبس و اجبار
صبح آمادهی رفتن شدن. پناه یکی از پالتوهایش و شالش را به ترانه داد. چادر مشکی که روزهای اول فرارش به سر داشت به تو داد. با احتیاط و اضطراب وارد کوچهی ترانه شدند. قدم دوم را که برداشتند ترانه به عقب برگشت به دیوار تکیه داد: در دوم خونهی ماس. پناه نیز عقب رفت و سرک کشید. -کسی نیست بهتره زودتر بریم. ترانه با ترس چادرش را مشت کرد. -اگه بهم برسن چی؟ -نمیدونم چی بگم هر تصمیمی بگیری همون میشه. -ترانه تویی؟ هر دو به سمت صدا برگشتند. ترانه لبخندی زد. -سلام سادات خانم اره منم. -دختر کجایی؟ چند روزه اومدم سر بزنم نبودی! خیلی نگرانت بودم خداروشکر میبینمت. ترانه به پناه
اشاره کرد. -خونهی دوستم بودم زنده باشه منو تنها نذاشت. پیر زن نگاهی به پناه انداخت: زنده شی عزیزم. دوباره نگاهش را به ترانه کشاند. -بهتر که رفتی چند روز بود غریبهها اینجا پرسه میزدن نگرانت شدم گفتم حتما بابات کار داده دستت، خدا رحمتش کنه ولی در حق تو بد کرد. ترانه سر به زیر و غصه دار جواب داد. -چی بگم؟ منم به همین خاطر از خونه رفتم. سرش را بلند کرد: کلید نیاوردم میشه از حیاط شما بریم اونور. یعنی میترسم وارد بشم اونا بفهمند. پیرزن در خانهاش را باز کرد. -آره دخترم چرا نشه بفرمایید تو بیا بیا. پناه متعجب چشمکی زد. ترانه کنار گوشش گفت. -از دیوار میریم وسایل و جمع میکنیم
اینجوری کسی متوجه نمیشه. -آ… فكر خوبيه. سادات خانم به پلهی چوبی اشاره کرد. -از اینجا برید. ترانه چادر را دور کمرش بیچید و بالا رفت پناه به دنبالش حرکت کرد. هر دو از دیوار آویز شدن و پریدن. سادات خانم که زن مهربان و با خدایی بود. به خوبی میدانست ترانه از دست چه کسانی فراری است. صد البته نمی.خواست آلودهی آنها شود. از پله بالا رفت. -ترانه مادر اگه اگه کارت تمام شد از همینجا بیا بالا نمیخواد از در خودتون بری. ترانه مانده بود چه بگوید. -نمیخواد چیزی بگی توام مثل دختر خودمی برو به کارت برس. پناه دست ترانه را کشید. -خدا خیرتون بده. خیر ببینی مادر. وارد خانه ترانه شدند. قبل از هر کاری به سمت …