دانلود رمان پسری که مرا دوست داشت از نویسنده بلقیس سلیمانی کاملا رایگان
ژانر رمان: اجتماعی، داستان کوتاه
تعداد صفحات: 106
خلاصه رمان: مجموعهای خیره کننده از داستانهای کوتاه با فضایی اسرارآمیز و دلهره آور! این کتاب شما را به دنیایی میبرد که مرگ، عشق و چالشهای روابط انسانی در کوتاه ترین و تأثیر گذارترین لحظات زندگی فشرده شدهاند. هر داستان مثل یک فیلم کوتاه، شما را با موقعیتهایی آشنا اما عمیقاً تکاندهنده مواجه میکند، تجربههایی که شاید خودتان هم روزی با آنها رو به رو شوید! …
قسمتی از رمان پسری که مرا دوست داشت
پسری که مرا دوست داشت هر وقت از جبهه میآمد برایم پوکههای گلوله آرپی جی ژ۳ و چتر منور میآورد. آخرین بار گردنبند و دستبندی از پوکههای ژ۳ دور گردن و مچ دستم انداخت و قول داد دفعه بعد برایم یک جفت گوشواره خوشگل بیاورد تا سرویسم کامل بشود. پسری که مرا دوست داشت هرگز برایم گوشواره نیاورد. چون نه خودش برگشت نه جسدش نه خبرش. من چند سال اشک ریختم چند سال سیاه پوشیدم و چند سال منتظر ماندم و بالاخره خاله ماهرخم که قسم خورده بود تا آخر عمرش نه با من حرف بزند نه اسمم را بر زبان بیاورد -چون به خواستگاری پسرش جواب رد داده بودم- روزی به خانهمان آمد
و در حالی که من روبرویش نشسته بودم به مادرم گفت: رخساره، بهش بگو اون لباس سیاهو از تنش بیرون بیاره. شش ماه بعد دوباره خاله ماهرخم به مادرم گفت: رخساره بهش بگو طرف زن مرده است زن طلاق داده که نیست. چند سال بعد خاله ماهرخم به مادرم گفت: رخساره، بهش بگو دستی به سر و روش بکشه موهاشو رنگ کنه، آدرس یه دندونپزشک خوبم گرفتم که کارش کاشت دندونه. چند سال بعد خاله ماهرخم به مادرم گفت: رخساره بهش بگو آن سبو بشکست و آن پیمانه بریخت، اگه منتظر پسر خاقان چینه. من منتظر پسر خاقان چین نبودم من منتظر مردی بودم که سرویسم را کامل کند.خاله ماهرخم نماند
وگرنه میدید سالها بعد پسری که مرا دوست داشت از زندانی در عراق مستقیم به در خانهمان میآمد و دستش را روی دکمه زنگ میگذاشت و برنمیداشت و من مستقیم از اتاقم به حیاط و از حیاط به دم در میدویدم در را باز میکردم چادرم از روی سرم روی شانههایم میافتاد و یادم می رفت دستم را جلو دهانم بگیرم و میخندیدم. چشمهایم کوچک میشد و صورتم پراز چروک. پسری که مرا دوست داشت میگفت: سلام رخساره خانم. پسری که مرا دوست داشت کنار در سرپا مینشست دستهایش را زیر چانهاش میگذاشت و زل میزد به من و ما، درست مثل گرگو. مادر میگفت فردا هم روز خداست، پاشو برو خونهتون. پسری که …