دانلود رمان پروانه میشویم از نویسنده رزانا شهریاری کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 410
خلاصه رمان: روشنا دختری مستقل است که همراه خواهرش رها در آپارتمانی کوچک زندگی آرامی دارد. اما این آرامش با ملاقات تصادفی او با ماهان، جوانی با عقاید متضاد در یک مهمانی دوستانه، به هم میریزد. علیرغم تفاوتهای فکری، جاذبهای غیرقابل انکار آنها را به سمت رابطهای پیچیده میکشاند. ماجرا وقتی بغرنج میشود که عشق سابق روشنا ناگهان وارد ماجرا میشود …
قسمتی از رمان پروانه میشویم
وقتی از پلهها بالا میرفتم، پاهایم میلرزید. غمگین بودم. برای من این احساس کاملا قابل درک بود. ناخودآگاه در مقابل ماهان احساس شکست میکردم. نباید میگذاشتم این عالاقه بوجود بیاید و رشد کند. این احساس احساس هیجان اوّل آشنایی نبود. این را خوب میفهمیدم. انگار سالها منتظر این غریبه بودم. نمیدانم غریبه بود یا از من هم به من نزدیکتر؟! به در خانه رسیدم. بچهها با هیجان در را باز کردند. نوشین رفته بود و بهار و سارا همراه با رها در انتظارم بودند. البتّه بهار دوست سالهای کودکی رها بود امّا دوست خیلی خوب و مطمئنی برای همه ما به حساب میآمد. بهار دختری بود با قد متوسط و پوستی برنزه رنگ
که موهای بسیار زیبایی داشت. در ظاهر دختری بسیار منطقی به نظر میآمد امّا در اعماق وجودش، سرشار از احساس بود. نکته جالب این بود که بهار با اینکه به شدّت احساساتی بود امّا همیشه با قدرت منطقش در مقابل این احساسات طغیانگر پیروزمندانه میایستاد و این مسئله همیشه در نگاه من به منزله توانایی و قدرت اراده شکست ناپذیر بهار بود. سارا هم جزو دوستان قدیمی و مورد اعتماد من بود. دختری بود با روحی ساده و پاک که دیدگاهش به دنیا به شدت عاری از هرگونه بدبینی و ریا بود. دختری زیبا و بسیار شیک پوش بود و خاکی بودنش نسبت به آدمهای اطرافش، واقعاً ستودنی بود و در کنار تمام زرق و
برقهایی که دوستشان داشت، امّا نگاهش به زندگی خالی از تمام این زرق و برقها بود و این به نظر من خیلی زیبا بود. طبق معمول بازار حرف داغ بود و هرکس زمانی در مرکز این بازار شلوغ و پرهیاهو بود. شب موقع خواب خیلی به ماهان فکر کردم. دلتنگی عجیبی احساس میکردم. دلم برایش تنگ شده بود. ماهان هیچ خبری از اینکه رسیده، به من نداده بود و علیرغم اصرار بچهها من هم حاضر نشدم به او زنگ بزنم. چیزی بروز نمیدادم ولی با تمام سلولهای بدنم منتظر تماس ماهان بودم. روی تختم دراز کشیده بودم و سعی میکردم که بخوابم. فردا جمعه بود و به امید این بودم که فردا با ماهان حرف میزنم. نیمه شب بود. همه خواب بودند …