دانلود رمان ژنرال از نویسنده ریحانه کیامری کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 794
خلاصه رمان: ژنرال! لوتیترین مردی که دنیا به خودش دیده…! محمدرضا جلیلی صاحب این لقب دهن پر کنه! مردی که تا به حال پیش قدم در ورود به هیچ رابطهای نشده… کسی که تو روابطش خط قرمزی نداره، هیچ دختری براش مهم نیست و فقط به خودش فکر میکنه تا اینکه یه خانم تخس و لجباز نظرشو جلب میکنه… زنی که روحیاتش خیلی به محمدرضا نزدیکه، مثل خودش یه جنگجوئه، یه مغرور پر ادعا! آقای ژنرال خشن ما هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که تو دستای این خانم مثل موم نرم بشه! نغمهای که تو عمرش مردی رو به زندگیش راه نداده و حالا با برخورد به این مرد جذاب حسابی به چالش کشیده میشه… مردی که غیرت خرجش میکنه، بهش اهمیت میده و خط قرمز براش تعیین میکنه! …
قسمتی از رمان ژنرال
تک پسر بود و فرزند ارشد. از شانزده سالگی که پدرشان را از دست دادند، هم کار کرد و هم درس خواند. سربازی نرفت چون کفیل خانواده بود ولی تا جان در بدن داشت سرباز بود برایشان. اصلا ژنرال که میگفتند خود خودش بود. سربازی کارکشته… دانا… بامرام و با محبت… خانواده و رفیق و هم محلهای برایش حکم جان داشت… ژنرال بود واقعا… از همان دوران بیست سالگی که مادرش زمزمهی ازدواج را آغاز نمود قسم خورد تا هر سه خواهرش را سر و سامان نداده ازدواج نکند. مریم هفده سالگی و ملیحه هجده سالگی ازدواج کرده بودند و حالا هر کدامشان بچه داشتند. مانده بود وجیهه…. وروره جادوی خانه شان… از همان عنفوان
کودکی آنقدر برای محمدرضا شیرین زبانی میکرد که وروره جادو صدایش میزد. از همهشان کوچک تر بود و طعم پدر داشتن نچشیده بود. تمام دین و دنیایش خلاصه میشد در محمدرضا… تمام امید و آرزویش محمدرضا بود… از خدا میترسید وگرنه میپرستیدش… و حالا این وروره جادو هم گویا دل باخته بود… اگر نگاههای بیتاب خواهرش را نمیفهمید که دیگر ژنرال نبود! ابهت داشت و آوازهی مردانگیاش را کوه هم نمیکشید اما غیرت بیجا نداشت. به اسم ناموس آزار نمیداد خواهرانش را… همین طور که الان فهمیده بود خواهرش سر مگویی به سینه دارد و صبر پیشه کرده بود… عشق که گناه نیست…. عشق که دست خود آدم نیست …
حولهی لباسیاش را برداشت و وارد حمام شد. به محض ورود باز تصویر نغمه پیش چشمم پررنگ گشت… استغفر الله… لباس هایش را درآورد و روی رختکن آویزان نمود و صدای نغمه در سرش پیچید… (خدا مرگم بده… آقا رضا..) حالا ببینا.. یه دوش میخوایم بگیریم. شیر آب را باز کرد و دوباره آن تصویر در نظرش زنده شد. دستش را محکم روی شیر کوبید. هوف… این چه بازی مسخرهایه. سر بالا گرفت خدایا… خودت میدونی دیگه… ناموساً ردیفش کن. دستت طلا. آب سرد را بیشتر باز کرد و زیر دوش رفت از سرمای آب نفسش تنگ شده بود و بدنش مورمور میشد ولی کنار نمیآمد. انگار قصد تنبیه کردن خود را داشت. میخواست حواسش …