دانلود رمان راز شبانه از نویسنده ساناز لرکی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات: 770
خلاصه رمان: شبانه دختری است که عاشق عکاسی ست اما برادرش شدیدا با این قضیه مخالف است. بدون اطلاع خانواده برای یک مصاحبه میرود و در مسیر برگشت تصادف میکند در آمبولانس متوجه میشود هیچ چیز تصادفی نیست و سرنشینان ماشین و حتی مرد مرموزی که به ظاهر عابر بوده و سوار ماشین شده هم همگی بخشی از یک نقشه هستند. پازلی که باید حل شود.
قسمتی از رمان راز شبانه :
از فرط اضطراب لرزشش بیشتر شده بود و تنها لحظه ای بعد متوجه شد این یک میهمانی نیست دهها دختر بلاتکلیف در میان تاریکی دور خودشان میچرخیدند. شبیه ارواحی که نمیدانستند به کجا میخواهند بروند و چه کنند صدای موسیقی گیجشان کرده بود و تقریبا ًهمگی حالتی شبیه نشئگی داشتند. شبانه بالاخره به در بزرگ ورودی رسید آرام دستگیره را پایین کشید، در قفل بود. چیزی در دلش فرو ریخت ظاهرا ًاین قفس مشمئز کننده کاملا ًشبیه یک زندان بود. شبانه یک گام به عقب برداشت و با دیدن شرر که داشت دختری را روی صندلی مینشاند جا خورد با عجله به اولین راهرویی که پیش رویش بود. راهش را کج کرد و وارد اولین اتاقی شد که توانست درش را باز کند. آشپزخانه بود. چند سینک؛ چند شعله گاز و کابینت های استیل بزرگ آنجا را شبیه آشپزخانه یک رستوران نشان میداد شبانه حتم داشت میتوانست دری رو به بیرون بیابد یا حداقل پنجره برای بیرون زدن.
دیوانه دور خودش چرخید و از شدت گرسنگی یک تکه نان بسته بندی و یک سیب از روی میز برداشت و در لباسش که همان حوله بدبوی گوگردی بود چپاند. بالاخره در انتهای سالن آشپزخانه پنجره کوچکی یافت. از کابینت بالا رفت و برای لحظه ای به پشت سرش نگاه کرد. ظاهرا غذاهایی را حاضر و بسته بندی کرده بودند و برای این بود که آشپزخانه خالی بود. ظاهرا این مسلخگاه فقط به دختران نگونبخت تعلق داشت. شبانه پنجره را گشود باد سردی به صورتش خورد. با عجله از چارچوب آهنی آهن کمرش را رد کرد. خودش را جلو کشید و یک پایش را بیرون کشید و هنوز پای دیگرش را بیرون نگذاشته بود که دستی پایش را گرفت. شبانه برگشت و به پشت سرش نگاه کرد با دیدن شرر رنگ باخت. زیر لب نالید: _تو رو خدا بذار برم. افاقه نکرد. شبانه وحشت زده خودش را به جلو کشید.
وقتی صدای جیغ شرر بلند شد که داشت دیگران را صدا میزد دیوانه وار تنها فکری که به ذهنش میرسید را عملی کرد، سیب را درآورد و تا آنجایی که محکم می توانست به سمت صورت او پرت کرد. سیب به تخم چشم او خورد. لحظه ای رها کردن پای شبانه کافی بود تا خودش را توی حیاط بیندازد. در حال دور شدن از آشپزخانه صدای آراز را به همراه دو مرد دیگر از آشپزخانه شنید. صدای آراز کاملا واضح بود که فریاد میزد: _کی بود و شبانه نماند تا شرر نام او را بگوید. با عجله به سمت دری که از آن وارد خانه شده بودند، دوید خاک و سنگ باغ پاهایش را کاملا خراش میداد. حس میکرد پاهایش به خون نشسته است. شاخه های درختان به صورتش می خوردند و آبی که روی آنها جمع شده بود شبیه یک دست سرد نوازشگر بود. بالاخره در را از دور دید. کافی بود خودش را به آنجا برساند و البته نمیدانست چطور میخواهد در این ناکجا آباد خودش را به پناهگاهی برساند.
شبانه دختری است که عاشق عکاسی ست اما برادرش شدیدا با این قضیه مخالف است. بدون اطلاع خانواده برای یک مصاحبه میرود و در مسیر برگشت تصادف میکند در آمبولانس متوجه میشود هیچ چیز تصادفی نیست و سرنشینان ماشین و حتی مرد مرموزی که به ظاهر عابر بوده و سوار ماشین شده هم همگی بخشی از یک نقشه هستند. پازلی که باید حل شود.