خلاصه کتاب
مَــــن "داریوشَم "...خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم... دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده...! اون لعنتی از مَـن یه دیوونه ی بی خواب ساخته که در حال زنجیر پاره کردنه...تَک تَک مَردهای شَهر بدونن...وقتی ناموس داریوش زَنـــد با اون قدم های نازدارش راه میره ، اَحــدی حق نفس کشیدن نداره...
سایه ی نگاه نَر جماعت روی صورتش نیُفته...تیر بارچی های مَن ... هدف گلوله هاشون رو خیلی خوب میدونن...