دانلود رمان به وقت مرگ [جلد ²] از نویسنده آوا موسوی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، معمایی، جنایی
تعداد صفحات: 968
خلاصه رمان: همه چیز از یه نبود ناگهانی شروع میشه. شروعی که شاید به خیلی از زندگی ها پایان بده. دختری که به اشتباه داخل این بازی هل داده میشه و زندگی ساده و آرومش دستخوش تغییرات خونباری میشه. ماهور برای زنده موندن چاره ای نداره، جز این که کنار آدمای بد بمونه. آدمای بدی که زنده موندن توی این بازی رو بهش یاد میدن و حالا ماهور برای زنده موندن دست و پا میزنه تا بتونه توی این میدون پر از خون دووم بیاره. و کسی چه میدونه؟ شاید این وسط، میون غوغای گلوله و بوی باروت و خون، یک نفر بیاد تا برنده این بازی بشه، و ماهور باید حواسش باشه که به اون نبازه. چون بازنده ها محکوم به مرگ اند!
قسمتی از رمان به وقت مرگ :
با لحنی که مشخص می کرد می خواهد جلوی خنده اش را بگیرد، گفت: _ ببخشید. زهرمار غلیظی حواله اش کردم و ادامه دادم: _ حالا چی میخوای؟ کش و قوسی به بدنش داد و این بار از جا بلند شد و خودکاری به دستم داد. _ دو سه تا سوال فیزیک و این چرت و پرتاست. حل کن. چپ چپ نگاهش کردم و نگاهم را به سمت جزوه سوق دادم. تست های به نسبت آسانی بودند. خودکار را برداشتم و همانطور که تست ها را حل می کردم، گفتم: _ یه چایی بریز برام. اگر در شرایط عادی بود، قبول نمی کرد؛ ولی از آنجایی که کارش به من گیر بود، سری تکان داد و به سمت فلاسک گوشه اتاق رفت. لیوان چایی را روی تخت گذاشت و گردن کشید تا ببیند دارم چه میکنم.
تست آخر را هم حل کردم و جزوه و خودکار را پایین انداختم. مهدیه با حرص نگاهم کرد و من با بیخیالی روی تخت دراز کشیدم و جزوه ام را برداشتم. چایی ام را خوردم و لیوانش را به دیوار تکیه دادم. چند خط از جزوه ام را خواندم؛ ولی زیاد چیزی دستگیرم نشد. اصلا از کی تا حالا من برای امتحان درس می خواندم؟ برو بابایی نثار خودم کردم و غلت زدم. دستم را زیر بالشت گذاشتم و چشم هایم را بستم. مطمئنا فردا خدا من را از امداد های غیبی اش بی نصیب نمی گذاشت! تازه چشم هایم گرم خواب شده بودند که صدای موبایلم بلند شد. فحشی زیر لب دادم و همانطور که با دست دنبال موبایلم می گشتم، روی تخت چرخیدم.
بالاخره موبایل را پیدا کردم و با همان چشم های بسته تماس را وصل کردم. _ مــاهــور! از صدای جیغ بلندش چشم هایم تا آخرین درجه باز شد و داد زدم: _ مرض! بچه ها سرشان را چرخاندند و نگاهم کردند و من عصبی نگاه از آن ها گرفتم و گوشه لبم را جویدم. _ یه فن، فقط یه فن به من یاد بده رو این نکبتا پیاده کنم. صدای جیغش این بار بلند تر بود. دستی به پیشانی ام کشیدم و موبایل را کمی از گوشم فاصله دادم. _ چی داری میگی؟ حالت خوبه؟ _ خوب؟ خــوب؟ بلند خندید و با حرص گفت: _ آره، عالی ام. اومدم خونه، می بینم بمب ترکیده تو خونه. و بعد مثل این که مخاطبش یک نفر دیگر بود، با عصبانیت داد زد: _ بی شرفا دو ساعت نبودم، گند زدین به خونه و زندگیم.
همه چیز از یه نبود ناگهانی شروع میشه. شروعی که شاید به خیلی از زندگی ها پایان بده. دختری که به اشتباه داخل این بازی هل داده میشه و زندگی ساده و آرومش دستخوش تغییرات خونباری میشه. ماهور برای زنده موندن چاره ای نداره، جز این که کنار آدمای بد بمونه. آدمای بدی که زنده موندن توی این بازی رو بهش یاد میدن و حالا ماهور برای زنده موندن دست و پا میزنه تا بتونه توی این میدون پر از خون دووم بیاره. و کسی چه میدونه؟ شاید این وسط، میون غوغای گلوله و بوی باروت و خون، یک نفر بیاد تا برنده این بازی بشه، و ماهور باید حواسش باشه که به اون نبازه. چون بازنده ها محکوم به مرگ اند!