خلاصه کتاب
به نام او که هجران و شبِ فرقت را یار بود میروم از این شهر، میگریزم از خاطراتی که طعم قهوههای تلخ دست نخورده میدهند. گم میشوم در هیاهوی شهری که کوچه به کوچهاش به نام توست. میخواهم بمانم و بهانه کنم تو را؛ اما میگریم برای آخرین بهانهات برای نماندن که نمیشود، نمیرسیم ما به هم... که شاید مردم این شهر حسودند...