خلاصه کتاب
از آن روزی که پانزده سال بیش نداشت و پدر به خاک سپرده شد، سالار نگهبان مادر و خواهر و برادر کوچکش شد. اما تقدیر سیاه، خواهر را نیز به کام بیماری و فقر برد. آنگاه بود که سالار با خود عهد بست: همهی وجودم را فدای آسایش مادر و برادرم کنم. این پیمان استوار ماند.. تا روزی که چشمانش به کیمیا افتاد، دختری نابینا که دل دو برادر را یکباره ربود. حالا، سالار میان عشق و عهدش مانده است ...