خلاصه کتاب
من زاده شدم تا ملکه باشم، اما این خواستِ من نبود! متفاوت بودم، فراتر از تنم میزیستم و این گناه من شد. قاضی با خشم حکم راند؛ یاغیام خواندند، از خویشتن براندند، در تنهاییام افکندند! تسلیم شدم. سر فرود آوردم و صدای شکستن تاج بر فرق سرم، جهان را به گوشی ناشنوا تبدیل کرد. تاج راستین نبود، جواهرش ساختگی بود... من شایستهٔ این تخت نبودم! ...