خلاصه کتاب
صدای داد و فریاد مرد ستونهای خانه را میلرزاند، زن ترسیده کنارش رفت: عزیزم آروم. -یه هفتهست ازش خبری نیست. -شاید براش اتفاقی افتاده! -نمیبینی تو نامه چی نوشته؟ آب دهانش را قورت داد، میدانست! متن نامه را از بر بود... دخترش رفته بود تا عاشقی کند و وای به روزشان اگر این عشق خطا میرفت! -عزیزم... -اون دختر خرابت زیر دست تو خراب شد. آهی کشید؛ وقتی شاگرد اول مدرسه بود دخترِ عزیزم خطاب میشد و حالا شده بود دخترِ خرابش. -با اون پسرهی الدنگ فرار کرده. -صداتو بیار پایین همسایهها میشنون. مرد با نفرت به همسرش زل زد ...