خلاصه کتاب
ماشینش را باز می کنم و خودم را در صندلی سمتِ شاگرد جای میدهم. صدای شُر شُرِ باران بر سقف ماشین سکوت بینمان را میشکند و من هم چشم میدوزم به قطرههای درشت باران به روی شیشه که سعی در پیشی گرفتن از هم دارند. اما طولی نمیکشد که صدای گرفتهاش این سکوت را میشکند: از کارت مطمئنی؟ به سمتش سر میچرخانم و این بار با دقت به صورتش خیره میشوم؛ به ته ریشهایِ جذابش، به لبهایی که هنگام حرف زدن قلوهای میشوند. و در آخر به چشمان سبزش که جنگل را در خود نقاشی کشیده بودند. اما من همان هستم. هیچ چیزی در دلم تکان نمیخورد و این را مطمئنم ...