دانلود رمان گاهوک از نویسنده سایه کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 5646
خلاصه رمان: برفین… دختری که آتشِ نگاهش، فاتح آژند را به کام شعلهها میکشد… اما فاتح، افسانهاش را خود میسازد: سفیدبرفی را میخواهد، و هیچ کس دیگر … گاهوک به معنی تابوت …
قسمتی از رمان گاهوک
با فکر صبح لبخندی روی لبهای بیجونم شکل گرفت و تصویر ترسیده تندیس فیدیاس پشت پلکهام نقش بست. موهای آشفته و پریشان حال و اون چشمهای درشت شده از ترس. چشم هاش! اصلا چرا ذهنم مدام روی اون دختر ترسیده میچرخید؟! تندیس؟! چشمهای زلال و آبی… من هيچوقت تو ذهنم روی به زن مکث نمیکردم. ایستادن آسانسور باعث ایستادن فکر کردنم راجع به دختر ترسیده شد. با کلید در رو باز کردم وارد شدم و از روی کانتر ریموت هالوژن رو برداشتم نور آبی رنگ روی دیوارها وسایل و روی من سایه انداخت. نگاهی به ساعت دستم انداختم عقربهها روی نه و سی و شش دقیقه نشسته بودند. پوف
کشداری کشیدم و کمربندم رو باز کردم. همزمان که دست به سمت دکمههای پیراهنم میبردم راهی اتاق خواب شدم. شلوار و پیرهن رو از تنم بیرون کشیدم و به گوشهای پرت کردم، با لذت وافری روی تشک دراز کشیدم. سرمای دلنشین و خواب اور ملحفه تنم رو گیج کرد. گیج خواب…. صدای زنگ تلفن برای بار سوم بلند شد و اینبار با غرولند به دنبال تلفنم گشتم. نصفه شبم دست از سرمون برنمیدارن. لعنت به این زندگی. چشم بسته تماس لعنتی رو پاسخ دادم: هان! دادا… داداش…. بیا بیا اینجا. جریان چند صدولتاژی برق از کف سر تا کف پام به چرخه در اومد. صدای اشک آلود فرناز وجودم رو به تب و تاب انداخت. از روی تخت بلند
شدم و همزمان که شلوار به پا میزدم جواب دادم: چیشده فرناز؟ لعنتی یه چیزی بگو دیگه…. صدای هق هقهاش سلول به سلول تنم رو میدرید. قصد جونم رو کرده بود که کلمهای حرف نمیزد. با نهایت خشم پیراهنی به تن کردم خود داریم درهم شکسته شد و فریاد کشیدم: حرف بزن لعنتی دهنتو باز کن فرناز یچی بگو؟ جز سکوت هیچ چیز عایدم نشد و همین خشم درونی من رو بیشتر کرد صدای فرناز گفتنم با قطع شدن تماس یکی شد، خواهرم؟ خواهر من تماس رو قطع کرد؟ عروق تنم تو کوره میسوخت، آتیش در وجودم یکباره تعبیه شده بود و رج به رج پوست تنم گزگز میکرد از بی خبری… گوشی رو داخل جیب شلوار راحتی فرو بردم …