دانلود رمان اتانازی از هانی زند کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: ۱۵۲۵
خلاصه رمان:
-تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. -لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده باشم اضافه میکنم. -نشنیدم! نگاه عاقلاندرسفیهی به صورتم میاندازد… دستم را روی دستگاه کوچک ضبط صدای انتهای جیبم میفشارم… باید استارتش کنم؟ مکالمات عادی هم ممکن است به کار بیایند؟
قسمتی از رمان اتانازی :
حوصله جواب دادن ندارم تنها پلکهایم را روی هم فشار میدهم.
-غزاله چی شده؟
صدای فریبا که در گوشم میپیچد به طرف مخالف صدای او قدم برمیدارم.
هادیان از طرفی که نمیبینم فریاد میکشد.
-سالاری نبینم رفتی سر کلاسها، نمیری تا بزرگترت بیاد تکلیفتو معلوم کنه هر روز هر روز که نمیشه بیانظباطی اینجا قانون داره… اینجا…
حالا آن قدر دور شده ام که صدای نحس هادیان به گوشم نمیرسد.
دو لبه ژاکت بافتنی کار دست عزیز را به هم نزدیک میکنم و خودم را به آفتاب نیمه جان آبان ماه گوشه حیاط مدرسه میرسانم.
-غزاله با توام! کجا گازشو گرفتی!
فریبا با سرعت نزدیک میشود همانجا کنار دیوار سر میخورم و روی زمین مینشینم.
چهار زانو… درست مقابل پنجره بزرگ دفتر دبیرستان دخترانه حجاب!
-چته دختر!
میپرسد و مقابلم زانو میزند.
نگاهش میکنم با آن مقنعه جلو کشیده و هدبند مشکی ضخیم که تقریباً تا روی چشمهایش پایین آمده است هیچ شباهتی با فریبایی که میشناسم ندارد.
_خیراندیش بیا برو سر کلاست ول کن سالاريو!
فریبا گردنش را به سمت پنجره میچرخاند هادیان پشت بلندگو هم دست از سر من برنمیدارد.
-کله پدرت زنیکه غربتی!
با غرغر فریبا از شدت حرص لبهایم به طرفین کش میآید …