دانلود رمان شهر گناه از ستاره شجاعی مهر کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: ۸۷۲
خلاصه رمان:
بوی خون میومد. نگاه ترسیدم رو چرخوندم به دور و برم. چشمای اونم ترسیده بود. عرق از روی پیشونیش سر خورد اشک های جمع شده توی مردمک های سیاهش دلمو لرزوند. اولین بار بود اشکش رو میدیدم. یکم خودم رو کشیدم عقب نفسم بالا نمیومد… نفسش بالا نمیومد. تو شوک وحشتناکی دست و پا میزدم. زیر گلوم میسوخت. جای فشار ناخناش روی قفسهی سینم درد میکرد. دستای اونم خاکی بود… خونی بود…
قسمتی از رمان شهر گناه :
روزهای کودکیش را به خاطر آورد.
داخل حیاط خانهی پدربزرگش لی لی بازی میکرد که زنگ حیاط به صدا درآمد.
مادر بزرگش همیشه موهایش را خرگوشی میبست و آن روز هم همینطور بود.
از کنار خطوطی که روی سیمان حیاط کشیده بود فاصله گرفت و سمت در رفت.
آن را باز کرد و دایی مهدی را دید. برخلاف همیشه زن و بچه اش با او نبودند.
با کیا فقط یک سال و چند ماه اختلاف سنی داشت و هر زمان همراه دایی به خانهی مادر بزرگ میآمد، قند در دلش آب میشد که برای چند ساعتی هم بازی دارد.
البته هر دو هفته یکبار این اتفاق برای رونای هفت ساله تکرار میشد.
سلام رونا را علیک گفت و دستش را گرفت. مادربزرگ رونا به استقبالش آمد آن روزها چند قدمی هم که برمی داشت درد به استخوانش میزد و نفسش را می برید.
روی تخت بزرگ حیاط نشستند و رونا سراغ کیا را گرفت.
-دایی پس کیا کو؟
لبخندی زد و دستی به یک طرف موهایش کشید: برو بازی کن دایی جون میخوام ببرمت یه جای خوب.
دلش میخواست بپرسد کجا؟ اما از روی خجالت حرفی نزد.
سراغ لی لی خودش رفت و سنگ را داخل خانهی شمارهی چهار انداخت.
یک پایش را بالا گرفت و به ترتیب روی خانه ها پرید. اما حواسش به حرفهای مادر بزرگش و دایی مهدی بود.
-اومدم رونا رو با خودم ببرم!
مادربزرگش کمی تعجب کرده بود و با مکث گفت: کجا ببرى؟
-خونهی خودم!
-چرا؟ مگه…
وسط حرف مادرش رفت و اجازه نداد پیرزن جمله اش را کامل کند.
-از وقتی آقاجون خدابیامرز فوت کرد تو فکرم بود این بچه رو ببرم پیش خودم بلکه از گناهم کم بشه…