دانلود رمان کلاغ زاده از نویسنده نوشین سلمانوندی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 291
خلاصه رمان: نارون، دختر رنج دیدهای که پس از سالها به روستای پدری بازگشته، در آستانهٔ ازدواج اجباری، به یاری بیبی مهربانش میگریزد و به تهران پناه میبرد. اما در میان آوارگیهایش، دل به عشقی ناامن میسپارد؛ عشقی که ویرانگرتر از تمام رازهای گذشتهاش است …
قسمتی از رمان کلاغ زاده
کم، کم اهالی روستا نزدم میآمدند، هدیههایشان را رو میکردند و بعد هم دست به دعا برای آرزوی خوشبختیامان میشدند. به قدمهای آرامی که با سختی به جلو کشیده میشدند، چشم دوختم؛ صلابت راه رفتنش، هنوز هم در پاهایِ فرسوده و پیرش تماشایی بود. زیرچشمی به اسحاق خندان نگاه کردم، به احترام پدرم از جایش بلند شد. برای اولین بار، به تابعیت از کارش من هم بلند شدم و سر به زیر کنارش ایستادم! عمویم، پشت سر پدرم قدم بر میداشت؛ لبخند موذیانهاش مانند تیری چشمانم را هدف گرفت. نزدیک آمد، درست مقابلمان، نگاهِ غمزدهاش دیدنی بود. نمیدانستم حسم درست است یا که غلط؛ اما شک کرده
بودم از همان ابتدا دلش رضا نمیداد دخترش را به عقد پسر برادرش در آورد. -نشد برایت پدری کنم، اما میدانم که با اسحاق خوشبخت میشوی. خواست ادامه بدهد که سرفه امانش نداد! حرفش آنقدر مسخره و دور از واقعیت بود که سرفهی ناگهانیاش، اجازهای برای گفتن باقی حرفش را نداد. عمویم نزدیک آمد و بازوهایش را گرفت و کمرش را کمی مالش داد. -حلقهها را من دستشان کنم، ها؟ اگر که حالت خوب نیست؟ با تکان دادن سرش، دست برد و از جیب پیراهنش جعبهی کوچک سیاه رنگی را در آورد. -بابا جان بده من خود… با چشم غرهی عمو، حرف اسحاق نصفه ماند. وزغِ بیخاصیت، تو حرف نزنی نمیگویند لالی!
دو انگشتر نقرهای رنگ که اسم و تاریخ نامزدیمان را رویش حک کرده بودند. مطمئنن انگشترها را از بازار روستا خریدند. کمی جلو آمد، مقابلمان ایستاد و مقتدرانه سرش را بالا گرفت. -این ازدواج به صلاح همهی ماست. میدانی که هیچ فرقی با حلیمه برایم نداری و همانقدر هم عزیزی؛ اما حرف و حدیثهایی که پشت سر مادرت زده شده است بعد از مرگش هم رهایش نکردهاند. عقدت با پسرم شاید باعث بسته شدن دهان مردم نشود؛ اما شاید تا حدودی به فراموشی سپرده شود. باز هم بحث را کشید تا به مادرم رسید! دستم را مشت کردم و جوابش را ندادم. ناخونهای بلندم، باعث خراش کف دستم میشدند و این موضوع ذرهای برایم …