دانلود رمان بیقرار از نویسنده مژگان بلند پروا کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، غمگین
تعداد صفحات: 409
خلاصه رمان: رها، دختری که مثل خیلیها، عشق و محبت خانواده را تجربه نکرد. زود عاشق شد و زود هم دلش شکست. شاید دنیا با او منصف نبود، اما این پایان ماجرا نبود …
قسمتی از رمان بیقرار
جلوی در خونهی زهرا اینا پارک کردم و یه بوق زدم تا بیاد پایین. یه نگاه به ساعت دیجیتالی ماشین انداختم که دیدم پنج دقیقه به دهه. یعنی چه قدر باید منتظر بمونم؟ در همین موقع زهرا سوار ماشین شد. وا این کی از در خونشون اومد بیرون که من نفهمیدم؟ بیخیال بابا. با نیش باز رو به زهرا گفتم: سلام بانو. زهرا با هیجان جواب داد: سلام بريم. -تو بیشتر از من هیجان داریها. زهرا: خوب هیجان انگیزه دیگه. دیگه چیزی نگفتم و حرکت کردم. توی راه زهرا گفت: رها به نظرت میفهمه کار ما بوده؟ اصلا حواسم نبود که داره راجع به چی با کی حرف میزنه. -کی رو میگی؟ زهرا: شهاب رو میگم دیگه. شانهای بالا انداختم
و گفتم: نه بابا، از کجا باید بفهمه؟ زهرا: نمیدونم ولی خب ما که شانس نداریم. -حالا بر فرض که بفهمه چه غلطی میخواد بکنه؟ زده دست خوشگلم رو سوزونده به جون داداش دیشب نصف شب از خواب بلند شدم دستم رو هفت قلم کرم زدم تا شاید کمی تا قسمتی رنگ پوستم برگرده. زهرا: جدا؟ ببینم. دستم رو آوردم بالا و نشونش دادم… زهرا سوتی کشید و گفت: بابا اصلا انگار نه انگار این دست سوخته، مارک کرمت چیه؟ -مارک… زهرا: حتما باید یه امتحانی بکنم. -رسیدیم. جلوی یه کافی نت نگه داشتم و پیاده شدیم. کافی نتش مال یکی از دوستام با همسر گرامش بود. وارد کافی نت شدیم که نوشین (دوستم) رو دیدم.
رفتیم به طرفش و من گفتم: سلام نوشین جون. با شنیدن صدام نوشین برگشت به طرفمون… یه دختر با قیافهی با نمک بود؛ چشای قهوهای سوخته که اگر دقت نمیکردی فکر میکردی مشکیه، بینی کمی گوشتی که به صورتش میومد لبهای کوچیک و جمع و جور، پوستش هم گندمی رنگ بود. نوشین: سلام به دوستان گل راه گم کردین؟ زهرا: بله اومدیم آدرس بپرسیم. نوشین: من که میدونم دلتون برای من تنگولیده بود. -این شوهرت هم نتونست این طرز حرف زدنت رو عوض کنه. در این لحظه صدای سینا (شوهر نوشین) اومد که گفت: سلام رها خانوم، سلام زهرا خانوم، داشتین پشت من صفحه میذاشتید؟ …