متن کامل رمان آخرین گلوله اثر نیلوفر سامانی دانلود فایل PDF (با لینک مستقیم) – ویرایش جدید و بهبود یافته + مخصوص موبایل)
سرگرد بردیا محمدی پس از ماه ها تلاش برای دستگیری امیرسام دلاوری با شکستی بزرگ مواجه میشود اما این باخت قرار نیست تنها امتحان وی باشد! امیرسام که عضوی از مافیا بزرگ کشور است برای جبران خسارت های وارد شده تصمیم به ربودن بهار ،خواهر بردیا میگیرد. سرگرد جوان ما برای نجات خواهر اش با این باند مواجه میشود و این رویداد سبب آشکار شدن رازی بزرگ میشود! رازی که زندگی همه را دگرگون میکند.
چشم هایش را بهم فشرد و با کف دست به پیشانی خود ضربه زد. زیر لب فحشی نثار دلاوری کرد و به دنبال برادرش وارد اتاق شد. آب دهاناش را پایین داد. _داداش ب…بذار برات توضیح میدم. بردیا سرش را به اطراف چرخاند ولی کسی را ندید. پنجره را بست و گفت _آدم تو این هوا به سگلرزه میوفته. چطور پنجره باز کردی؟ بهار که در هول و ولا قرار گرفته بود، زیر چشمی به دنبال امیرسام گشت. وقتی او را در اتاق ندید نفسی از سر آسودگی سر داد. _داداش در مورد چی داشتی حرف میزدی؟ _حالت خوبه؟ همیشه عجیب هستی ولی امروز عجیبتر شدی! _باید برم قنادی اگه کاری نداری برو بیرون تا آماده بشم. بردیا که از صحبت با او پشیمان شده بود به سمت راهرو رفت که ناگهان نگاهاش روی میز دختر قفل شد.
کارت ویزیت را از روی میز برداشت. _خودشه! لوگو شرکت دارویی ثامر! گفتم برام آشنا هست. _چه لوگویی؟ _این علامت رو لباس مرد نقابدار بود. باید به حسین هم خبر بدم. سرگرد سراسیمه از اتاق خارج شد. بهار با رفتن او آسوده خاطر شد. دختر از شدت اضطراب تا برزخ رفت و برگشت. به در نیمه باز کمد نگریست ولی امیرسام آنجا نبود. _کجایی؟ دلاوری از زیر تخت بیرون آمد. _باعث شرمساری که رفتم این زیر قایم شدم.یه زمانی اسمم رعشه به جون بقیه میانداخت اما ارزشش رو داشت. بهار کاپشناش را بر تن کرد. _چرا ارزش داشت؟ دلاوری جاسوییچی که یک پلنگسیاه سیلیکونی داشت را در مقابل بهار تکان داد. _به خاطر این. پس دیشب برای منم کادو خریده بودی. داخل یه جعبه تو کمد بود!
بهار دستاش را به سمت جاکلیدی دراز کرد _کی گفته این برای تو؟ پسر جاکلیدی را بالاتر گرفت که بهار روی نوک انگشت ایستاد. _پلنگ سیاه لقب منه.اگه برای من نیست پس برای کیه؟ بهار که جوابی در آستین نداشت، از تلاش برای پس گرفتن هدیه ناامید شد. _آره برای تو خریدم. _ازش خوشم اومد ولی الان باید برم ببینم خان داداشت چه سرنخی پیدا کرده. بیمحابا روی صندلی کمک راننده نشست. بردیا که پشت فرمان بود با اخم و غیظ گفت _میخوام برم کلانتری. مثل اینکه مشتاق اومدن هستی. امیرسام تکیه داد. _نه سرگرد! برو سمت شرکت داروسازی. _از کجا فهمیدی میخوام اونجا برم؟ _وقتی با بهار صحبت کردی شنیدم. بردیا که به خیال خویش فکر میکرد امیرسام فالگوش ایستاده است، اسفبار به او نگاه کرد.
ماشین را حرکت داد که به یکباره ثامر را در مقابل خود دیدند. امیرسام از طرز نگاهِ طیره ثامر روبه بردیا کرد و گفت _قطع یقین به دردسر افتادیم. من این نگاهِ پیرکی رو زیاد دیدم. هر دو از ماشین پیاده شدند. بردیا_خیر باشه! خون در زیر پوست ثامر به شدت جریان پیدا کرده بود. گره اخم هایش برای ثانیه ای هم گسسته نشد. با فریادی که چهارستون عمارت را به لرزش در می آورد گفت _شما دو تا چه غلطی کردید؟ هر دو پسر با علامت سوالی که در چهرهشان نمایان شده بود به یکدیگر نگاه کردند. _چه غلطی….. این را بردیا گفت ولی با تشر ثامر جمله ناتمام ماند.
سرگرد بردیا محمدی پس از ماه ها تلاش برای دستگیری امیرسام دلاوری با شکستی بزرگ مواجه میشود اما این باخت قرار نیست تنها امتحان وی باشد! امیرسام که عضوی از مافیا بزرگ کشور است برای جبران خسارت های وارد شده تصمیم به ربودن بهار ،خواهر بردیا میگیرد. سرگرد جوان ما برای نجات خواهر اش با این باند مواجه میشود و این رویداد سبب آشکار شدن رازی بزرگ میشود! رازی که زندگی همه را دگرگون میکند.