دانلود رمان شروعم کن تو میتونی از نویسنده نسترن فتحی اجیرلو کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، واقعی
تعداد صفحات: 806
خلاصه رمان: داستان دختری از جنس تکههای شکستهٔ قلب؛ قلبی که هنوز، پس از همه چیز، باز هم میشکند. نه فقط از عشق، که از آدمهای دور و برش، کسانی که گاه با زخمزبان و گاه با دستان خود، زندگی را بر کام این دختر بیستساله زهر میکنند. زندگیای تهی از عشق و نفرت؛ نه کسی را دوست دارد، نه از کسی کینهای به دل گرفته. تنها مسیری بیمقصد را میپیماید، با تمام وجود رنج میکشد، ولی جز لبخندی تصنعی به این مردم به اصطلاح دلسوز پیشکش نمیکند. دنیایی پر از گلایه و شکایت، دنیایی از گریه و بغض. چه کسی این بغضها را میشکند؟ چه کسی تسکین دهندهٔ قلب اوست، و چه کسی نمک بر زخمهای کهنهاش میپاشد؟ چه کسی زندگی را به او هدیه میدهد؟ دختری که بیدلیل از عشقش جدا شد، و حالا باز هم بیدلیل بازگشته، در عذاب است. و ناجی این داستان کیست؟ کسی که خطرها را به جان میخرد …
قسمتی از رمان شروعم کن تو میتونی
ترنم که تا الان متوجه نشده بود از صبح فربد و دکتر چی میگفتن؛ با صدایی که پر از تعجب بود گفت: چی…! -اونقدر خود خوری کردی دکتر گفت فشارت بالا رفته، از این طرف هم تنگی نفس داری…. خانوم دکتر شما که اینارو تو درسهای دانشگاه میخونی چرا نرفتی دکتر… ها؟ -فکر نمیکردم تا این حد پیش برم…. -من یه ساعت دارم یاسین تو گوش خر میخونم. با این حرف ساناز فاطمه برای اینکه حال ترنم بد نشه به ساناز با لحن تند گفت: بسه ساناز معلوم چی میگی؟ -آره میدونم چی میگم چون نگرانشم چون تو این سه سال تنها این حالش بد نبود، من تو دوستامون از همه بدتر اون خانواده بدبختش… ترنم برگشت
با کمی فریاد به هر دوشون گفت: بسه بسه… اين تقصير منه فاطمه، راست میگه من سه سال پیش به خودم به خدام قول دادم ولی… چیکار کنم که وقتی میبینمش حالم بد میشه؛ چیکار کنم… خداااااا فاطمه که میخواست بحث رو عوض کنه به ترنم گفت: ترنم تا حالا این طوری شده بودی؟ -نه… یعنی نهایتا پشت گردنم درد میکرد و به سه سالی هم هرازگاهی چشام درد میکرد و دو دو میزد که رفتم دکتر، دکتر هم گفت از استرس بیش از حد؛ فکر نمیکردم این طوری بشم… -اونوقت چرا به ما نگفتی؟ -ازتون مژده گونی میگرفتم…! ساناز که تو فکر بود برگشت به ترنم گفت: چیکار کنیم فربد رو ردش کنم بره؟ -اگه از پسش بر میای از خدامه …
ولی میدونی چرا الان روی این تختم؟ ساناز و فاطمه با دقت به ترنم نگاه کردن تا این معما رو که از وقتی اومدن به بیمارستان تو دهنشون بود رو حل کنن. -چون… فکر میکرد من با اون پسرا سر و سری دارم، برگشت بهم گفت اونا کی بودن؛ من نخواستم کم بیارم، گفتم به تو ربطی نداره، اونم گفت نمیخوام تو بگی، فردا سر پسره روی سینهاش… هر دوشون همزمان برگشتن گفتن: واقعا… -بله الان فکر میکردین عشق سه سال پیشم زده به سرم … ساناز برگشت گفت: یعنی فربد شده یه لات بی سر و پای خیابون که اون حرف رو زده. -نه ساناز جان؛ فربد همون آدمه؛ همون آدمی که من رو تا حد جون دوست داشت؛ نمیدونم چرا …