خب، نمیدونم. اصولا یه جوری رفتار نمیکنی که طرف به خودش اجازه بده بهت بی احترامی کنه. – تو هم اونقدر مهربون و خاکی برخورد میکنی که آدم دلش نمیاد بهت چیزی بگه. چند بار پشت سر هم چشمک زدم. – بعله، ما همینیم. – یه چیزی بگم؟ به عنوان یه دوست؟ – بله، بفرما – موهات رو هیچ وقت باز نزار. – چرا؟ – چون دل آدم تکوناش گم میشه. احساس گرما کردم. دستم رو به گونهام زدم و سرم رو پایین انداختم. با نفسهاش خندید و گفت – چرا عین لبو شدی. کمی خودم رو باد زدم. – چایی داغ بود برای همین. – آهان، منم که گوشام مخملیه. استتسکوپ رو به گوشم زدم و روی قلبش گذاشتم. آروم آروم بود. تو همون زاویه نگاهم رو به نگاهش دوختم. کم کم ضربانش بالا رفت.
با افتخار ابرویی بالا انداختم که انگشتش رو روی پیشونیم گذاشت و به عقب هول داد. – بکش کنار شیطون خانوم، به ضربان من چی کار داری؟ – همون کاری که شما به لپای من داشتی. چند تقه به در خورد. – آقای دکتر مریض دارین. سریع ازش فاصله گرفتم – چند دقیقه دیگه بفرستینش داخل. بلند شدم و صندلی رو به جای اولش برگردوندم. – خب دکتر جون، فلاکس و لیوان من دست شما امانت، من دیگه میرم. داریم برای اجناس تخفیف میزنیم. کلی کار دارم. – کی کارت تموم میشه. نگاهی به ساعت کردم. – خدایی نمیدونم. ولی امروز حتما باید تموم شه که از فردا بفروشیم. سری تکون داد. – یادت نره قول شام رو به من دادی. – تو گرسنه نمون. من تایم تموم شدنم معلوم نیست. – اشکال نداره، منتظرت میمونم.
– حله، من فعلا. تا کنار در اومد و برام بازش کرد. – فعلا، میبینمت. با لبخند سری برای خانوم احدی تکون دادم و بیرون رفتم. با رسیدنم اول با نیاز تماس گرفتم و گفت با دوستش بیرونه. برای روحیه اش خوب بود. بهش اطلاع دادم شب دیرتر برمیگردم و مشغول شدم. تا جایی ادامه دادیم که دیگه هیچ مشتری وارد نمیشد. با اتمام کارمون باران روی یکی از کارتن های توی راهرو افتاد و کمرش رو گرفت. – آخ خدایا من مردم. – وای خیلی سخت بود. – فکرت خوب بود که تک سایزها رو جدا کنیما ولی انجام دادنش سخت بود. با دیدن ساعت سرم سوت کشید. – او مای گاد، دوازدهه. – وای خدا، آره. گوشی ام رو برداشتم و پیام ها رو چک کردم. دو تا پیام ازش داشتم یکی ساعت ده و نیم و یکی دیگه همین یه ربع پیش. « نواز تموم نشدی؟
نواز، دختر خودساختهای که تمام زندگیاش با سختی و غم سپری شده و خودش رو وقف اطرافیانش کرده. درست وقتی فکر میکنه دنیا کمکم داره روی خوش بهش نشون میده، با ورود افراد جدید به زندگیش سونامی به پا میشه. و تنها کسی که میتونه مرهم درد های زندگیش باشه، پزشکی به نام برهانه.