دانلود رمان پارادوکس چشمانش از نویسنده آلما شایسته کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، پلیسی، معمایی، اجتماعی، هیجانی، بزرگسال، صحنه دار
تعداد صفحات: 1302
خلاصه رمان: جانا دختری که سالها پیش طی یک حادثه پدر و مادرش را از دست میدهد و زمانی که میفهمد پدر و مادرش به دست پرویز فولادوند به قتل رسیده اند تصمیم میگیرد برای انتقام به عمارت فولادوند ها برود و کاری کند که پسر پرویز فولادوند یعنی مسیحا فولادوند عاشقش شود تا بتواند از این قضیه سو استفاده کند و انتقامش را به نحو احسن بگیرد،غافل از اینکه مسیحا یک مرد عادی نیست،او درگیر یک بیماری روانی است و با وجود گذشته ی نامعلوم و شخصیت مرموز اش جانا پشیمان شده می خواهد به هر نحوی از آن عمارت شوم فرار کند ولیکن موانعی سد راه اش می شود …
قسمتی از رمان پارادوکس چشمانش :
آب دهانش را قورت داد و گفت: مم،منظورتون چیه….؟! _آقای مظفری؟!مگه نگفتیم همه بیاید دااخل؟! هر دو به سمت پرستار برگشتند و مرد گفت: ول کن بذار یذره هوا به کلمون بخوره، از زندان بدتره اینجا بخدا…. _بفرمایید داخل، زودتر… قبل از اینکه برود به سمت جانا برگشت و گفت: شنفتی؟! اینجا از زندان ام بدتره، هرکاری هم که کرده اینطوری ازش تقاص نگیر، بکشیش بهتر از اینه که اینطوری عذابش بدی، تا دیر نشده ببرش از این جهنم! و بعد به سمت در ورود رفت! مات مانده به جای خالی اش نگاه کرد و بعد آرام آرام به سمت صندلی چوبی مقابل اش رفت و نشست و به یکباره بنا به هق هق گذاشت و صورتش را با دست هایش پوشاند! _لعنت بهت جانا،لعنت! بی فکر چه کرده بود؟! با مسیحایش؟! با زندگیشان؟! حالا با چه رویی باید به دیدن مسیحا میرفت؟! چه میگفت؟! چه داشت که بگوید…؟!
شاید اگر بی حرف بر میگشت و دیگر هیچوقت سر و کله اش در زندگی مسیحا پیدا نمیشد بهتر بود! نه! چگونه میتوانست اینکار را بکند؟! اگر واقعأ اینجا جهنم بود وظیفه ی جانا نجات مسیحا از این جهنم بود! نه رها کردن اش در همین وضعیت! اشک هایش را پاک کرد و از جایش بلند شد و به سرعت به سمت در ورود رفت و بعد مقابل اتاق مسیحا که رسید نفس عمیقی کشید و چشمانش را روی هم گذاشت و در را باز کرد! با دیدن اش که روی صندلی نشسته بود و با سکوت به حیاط بیمارستان خیره بود با بغض داخل شد و به آرامی نزدیک اش شد و پشت سرش ایستاد! _پس بالاخره اومدی!… آب دهانش را قورت داد و لب زد _مسیح! _نمیدونم چرا هربار بعد از شکستن اعتماد ام دوباره بهت اعتماد میکنم…! با بغض گفت: مسیح من… میان حرف اش پرید و غرید: اینجا چیکار میکنی جانا؟
قطره اشکی از گوشه ی چشم اش جاری شد و گفت: دلم واست تنگ شده بود! :_خودخواه لعنتی! لب هایش را به هم فشرد تا صدای هق هق اش بلند نشود و با چانه ای لرزان و صدایی گرفته گفتم : من فقط زیادی عاشقت ام!… با پوزخند لب زد:_عشق! _من نمیخوام ببینم تو عذاب میکشی مسیح،روز به روز حالت بدتر میشد،حتی دیگه میلی به حرف زدن نداشت، فقط دوست داشتی تو خودت غرق بشی و با سکوت به یه جا خیره بشی، من یه بار هم ندیدم تو بخندی، یه بار هم خوشحالیت رو ندیدم، حتی تو بهترین لحظات زندگیمون هم تو خوشحال نبودی!… _من با اوضاعی که داشتم مشکلی نداشتم! _ولی من داشتم… غرید: پس فقط بی سر و صدا گورتو از زندگیم گم میکردی! _نبودن من از اینجا بودن واست آسون تره؟! _من الان باید کنار تیدا میبودم! با چانه ای لرزان و چشمانی بارانی به سمت اش رفت و حالا بالاخره روبرویش ایستاد!
جانا دختری که سالها پیش طی یک حادثه پدر و مادرش را از دست میدهد و زمانی که میفهمد پدر و مادرش به دست پرویز فولادوند به قتل رسیده اند تصمیم میگیرد برای انتقام به عمارت فولادوند ها برود و کاری کند که پسر پرویز فولادوند یعنی مسیحا فولادوند عاشقش شود تا بتواند از این قضیه سو استفاده کند و انتقامش را به نحو احسن بگیرد،غافل از اینکه مسیحا یک مرد عادی نیست،او درگیر یک بیماری روانی است و با وجود گذشته ی نامعلوم و شخصیت مرموز اش جانا پشیمان شده می خواهد به هر نحوی از آن عمارت شوم فرار کند ولیکن موانعی سد راه اش می شود ...