بهترین دوست بابام بود و من دختر خونده و عزیز دلش بودم! چهارده سال ازم بزرگتر بود و عاشق رفتار مردونهش شدم! اون هرچیزی که میخواستم بهم میداد بهجز یک چیز، خودش رو...! هیچجوره حاضر نبود به رفاقتش به پدرم خیانت کنه و با دلبریام وسوسه بشه پس مجبور شدم یه شب که مسته پا به اتاق خوابش بذارم تا برای همیشه مال من بشه ولی نمیدونستم که...
تک دختر خونه بود و با تموم اون ارث و میراث هميشه ده قدم از همه عقب بود! چون یه لقب روش بود... مردار! از بچگی زیر هجوم درد و تحقیر بزرگ شد تا جایی که سرنوشت کاری کرد تا بتونه روی پاهاش بایسته و برای اولین بار خودش رو به پدر مستبدش ثابت کنه! پا توی راهی گذاشت که با اون آشنا شد. ناخدا جلال! مردی آروم و جنوبی که کل اهالی بازار ماهیگیرها روی اسمش قسم میخوردن!...