خلاصه کتاب
داستان دختری که توسط تنها کسی که به او مادر میگفت، فروخته شد... به دست مافیایی که وجودش را به جهنمی آرام تبدیل کرد. حالا هر شب، زمزمههایش مثل مناجاتِ مرگ است: «ازت متنفرم... لطفاً کتکم نزن... کی تمام میشود؟» اما پاسخی جز صدای خندههای تاریک نیست ...