خلاصه کتاب
گلاریس، دختری جوان و بیپناه، در تلاش بود تا با فروش گران بهاترین گوهر وجودش، جان مادر بیمارش را نجات دهد. سرنوشت او را به من سپرده بودند، تا از دور مراقبش باشم، بیآنکه خودش بداند. وقتی از تصمیمش آگاه شدم، که میخواست شرافت خود را به حراج بگذارد، نتوانستم بیتفاوت بمانم. او را به خانهام آوردم، تا از افتادنش به دام مردان فرصتطلب جلوگیری کنم و شاید راهی دیگر برای نجات مادرش بیابیم ...