دانلود رمان سایههای گرگ و میش از مترجم سودی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، بزرگسال، خارجی
تعداد صفحات: 1042
خلاصه رمان: گریههای آرامش را میشنید، اما لذتی که حس میکرد، از آن گرمای جادویی فراتر میرفت. همه چیز غیرواقعی بود، جز وقتی که خودش را به سمت آن پسر میکشید. نور ظهر از میان شاخههای خشک رد میشد و چشمهایش را نوازش میداد. آن پسر ملاحظه کار نبود. برخلاف بقیه، با او مثل یک عروسک رفتار نمیکرد. قبل از این، نمیدانست چقدر رفتارهای تصنعی دیگران حوصله سربر است. برای همه، “دونپورت” یک جایزهی دست نیافتنی بود اما برای او، فقط یک زن بود. با وجود نوزده سالگی، خانوادهاش هنوز به او به چشم یک بچه نگاه میکردند. تا دو هفته پیش، وقتی آن مرد را دید، هرگز از قید و بندهایشان خسته نشده بود …
قسمتی از رمان سایههای گرگ و میش
وب از اینکه بعنوان وارث انتخاب شده بود احساس گناه نمیکرد، حتی تو سن چهارده سالگی وب از حس و تمایل جاه طلبی تو وجودش آگاه بود، اون تمام قدرت و نفوذی که داونکورت داشت رو میخواست. مثل این بود که وحشیترین اسب نر پر جنب و جوش رو سوار بشی و با نیروی ارادت بهش مسلط بشی. جدای از اینا، این اتفاق به این معنی نبود که جسی و رونا از ارث محروم بشن. اونا همچنان وقتی به سن قانونی برسن زنان پولداری خواهند بود و حقوقشونو تمام و کمال دریافت میکنن، اما اکثر سهامها، اکثر قدرت و همهی مسئولیتها متعلق به وب میبود. وب عوض اینکه از سالهایی که پیش رو داره و باید سخت کار کنه بترسه، احساس لذت و خوشحالی شدیدی بخاطر احتمال وقوع این اتفاق داشت. نه تنها مالک دانکورت میشد بلکه جسی
هم باهاش همراه میشد. عمه لوسیندا قبلا چندین بار اشاراتی کرده بود اما تا همین چند لحظه پیش وب منظور عمه رو نگرفته بود. عمه میخواست اون با جسی ازدواج کنه. وب از سرخوشحالی و غرور خنده تقریبا بلندی سرداد. اوه، اون جسیش رو میشناخت و عمه لوسيندا هم همینطور. وقتی که وب بعنوان وارث معرفی بشه؛ جسی فورا تصمیم میگیره که با وب ازدواج کنه و نه با هیچ کس دیگه. وب اهمیتی نمیداد، اون میدونست چجوری جسی رو کنترل و مدیریت کنه و وب هیچ توهم و فکر اشتباهی راجب جسی نداشت. ناخوشایندترین چیزی که راجب جسی وجود داشت بر میگشت به حساسیت بزرگش در مورد اینکه نامشروع بوده. جسی عمیقاً از اینکه رونا فرزند مشروع و قانونی بود احساس عصبانیت و آزردگی میکرد و دلیل تنفرش از این بچه هم همین بود.
با اینحال زمانیکه اونا با هم ازدواج میکردن این حس هم تغییر میکرد. اون از این موضوع مطمئن میشد چون الان دیگه علایق و برنامههای جسی رو میدونست. لوسیندا داونپورت حرفای پشت سرش رو که در راه بود کاملا نادیده گرفت و کنار پنجره ایستاد و سه جوانی که روی تاب نشسته بودن رو تماشا کرد، اونا متعلق به خودش بودن، خونش تو رگای هر سه تاشون جاری بود، اونا آینده و امید داونکورت بودن، تمام چیزی که باقیمونده بود. وقتی برای اولین بار بهش خبر تصادف رو دادن، برای چند ساعت خیلی غمناک، بار این مصیبت بقدری براش زیاد بود که احساس میکرد داره زیر این بار له و خرد میشه، نمیتونه خوب عمل کنه و نمیتونه مراقب اوضاع باشه. اون هنوزم حس میکرد بهترین قسمت وجودش تیکه و پاره شده و با زخمهایی بسیار بزرگ که …