دانلود رمان توکا از نویسنده مهتاب ر کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، صحنه دار، اروتیک، انتقامی
تعداد صفحات: 1856
خلاصه رمان: گرشا پسری که بعد از سال ها دوری از خانواده، از خارج از کشور به ایران برمیگرده تا توی مراسم ختم پدرش شرکت کنه، درست توی اولین روز ورودش به عمارت پدری با دختری ریز نقش و دست و پاچلفتی روبرو میشه که خدمتکار اونجاست و این دختر کوچولوی هاتمون قراره چه خرابکاریایی به بار بیاره باید دید چی پیش میاد؟!
قسمتی از رمان توکا :
به حرفای پیرمرد لبخندی زدم کاش میفهمید توی قلبم چه خبره و اونقدر وقتم رو نمیگرفت. تشکری از پیرمرد کردم و باز پرسان پرسان رفتیم به طرف باغی که آدرسش رو بهمون داده بودن. واقعا هوا سرد بود و نمیفهمیدم توکا با چه منطقی توی اون سرمای استخوان سوز رفته برای نقاشی. نزدیک باغ که رسیدیم سعید بچه رو ازم گرفت اما همون موقع از ماشین شاسی بلندی که جلوی باغ پارک شده بود مردی قد بلند با ته ریش و تیپ امروزی بیرون آمد. یه سبد از توی ماشین برداشت و وارد باغ شد. آخه پسر جان،عقل که نباشه جون در عذابه یکی نیست بهش بگه توی سرما اونجا چکار میکنی؟ حس کردم زانوهام شل شد و قلبم مثل بستنی توی گرما ذوب شد.
چه اتفاقی افتاده بود؟ شوهر که نکرده؟ قلبم میزد یا نه؟ نمیدونم… چشمام جایی رو میدید یا نه؟ نمیدونم… گوشام چیزی میشنید یا نه؟ بازم نمیدونم… فقط تصویر توکا با اون چشمای پر بغض که روی زمین افتاده بود جلوی چشمام زنده شد و راه نفسم رو بست. بدون هیچ حرفی وارد باغ شدم و تقریبا وسط درختا صدای صحبت های توکا توجهم رو جلب کرد. بچه رو از سعید گرفتم و جلو رفتم. انگار به پاهام وزنه های یه تنی وصل شده بود، اونقدر جلو رفتم تا بالاخره دیدمش. توکای من اونجا بود. جلوی بوم نقاشی وایساده و مرد هم ماگی که ازش بخار بلند میشد رو دستش داد. و بچه؟ به خدا که سکته می کردم. دستم رو به زور به درخت تکیه دادم تا نیفتم.
حالم به شدت بد بود. مرد چیزی به توکا گفت و هر دو خندیدن صدای خنده ش مدام توی مغزم پخش میشد. چرا گذاشتم اون خنده های قشنگ مال مرد دیگه ای باشه؟ روشنا که توکا رو شناخته بود بی تابی میکرد. بی حال روی زمین گذاشتمش و در حالیکه به طرف توکا میرفت گفت: –ماما. خنده روی لب های توکا ماسید و با چشمای گرد و ناباور به طرف بچه سر چرخوند مات و متحیر و پر بغض بهش نگاه میکرد و لب زد: –روشنا؟ مامان؟ ماگ از دستش روی برف ها افتاد و توکا در حالیکه سکندری میخورد روی برفای نرم پا گذاشت و به طرف روشنا پرواز کرد. صورتش غرق اشک شده بود وقتی بچه رو بغل کرد و محکم به سینه ش فشار داد.
گرشا پسری که بعد از سال ها دوری از خانواده، از خارج از کشور به ایران برمیگرده تا توی مراسم ختم پدرش شرکت کنه، درست توی اولین روز ورودش به عمارت پدری با دختری ریز نقش و دست و پاچلفتی روبرو میشه که خدمتکار اونجاست و این دختر کوچولوی هاتمون قراره چه خرابکاریایی به بار بیاره باید دید چی پیش میاد؟!