دانلود رمان بی رویا از نویسنده الهه محمدی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات: 2835
خلاصه رمان: حقیقت را زمانی لمس کردم که انگشتانم به تو گره خورد… و پس از آن، همه چیز جز خواب و خیال نبود! …
قسمتی از رمان بی رویا
صدای بگومگوی امیرطاها و شیدانه بسیار دور و نامفهوم به گوشش میخورد مدام منتظر بود شیدانه در ساختمان را باز کند و لجوجانه بیرون بزند. شهید جایش را پهن کرد و مثلا رفت بخوابد اما صدایش میآمد. داشت غر میزد و برای شیدانه خط و نشان میکشید. زهرا هم داشت هیزم زیر آتشش میریخت. از حرص دلشوره داشت. طولی نکشید که صدای جر و بحث امیر طاها و شیدانه افتاد. پشت سرشان صدای شهید و زهرا نیز خاموش شد. خدا را شکر کرد و تسبیح به دست شد. داشت نذر صلواتش را که آتش بس آن شب بود ادا میکرد تا دمادم صبح میان تشک نشست و صلوات فرستاد. کمرش خسته شد و دراز کشید.
تازه چشمش داشت گرم میشد که صدای اذان را شنید. بلند شد و کورمال کورمال سمت سرویس بهداشتی رفت. نمیخواست روشنایی را بزند. خواب شهبد آن شب پاره شد. صبح على الطلوع باید سرکار میرفت. نمازش را خواند و سر سجاده نشست ادعیهی توی جانماز را برداشت. بلند شد و کمی از پرده را کنار زد بلکه بتواند زیر نور کمرنگ ماه دعایش را بخواند. اعصابش هنوز آن طور که باید آرام نگرفته بود بیشتر ادعیه را حفظ بود. به سختی توانست دعای هر روز صبحش را بخواند. خواهرش گفته بود بعد از نافلهی صبح، خواندن دعای عهد ثواب دارد. سلامش را داد و نشست. در حال تا زدن سجاده صدای نق و نوق شهیاد پسر چهار
ماههی شهبد را شنید. تیز بلند شد و شیر کودک را آماده کرد تا پدر و مادرش را بیدار نکند. کودک را سیر کرد و روی شانهاش انداخت تا باد گلویش را بگیرد. زیاد دل درد میکرد خوابش که برد، طفل را سر جایش برگرداند و برگشت. دیگر خواب به طور کامل فرار کرده بود تشک و پتویش را تا زد، در را باز کرد و از واحد پسرش بیرون آمد. از پلهها پایین رفت. در واحد خودش را باز کرد و توی هال کله کشید. هیچ صدایی نشنید. داخل رفت! امیرطاها و شیدانه را بالای هال دید. جا پهن کرده و خوابیده بودند. نصف تن امیرطاها از پتو بیرون بود. اما شیدانه را ندید. لختی تن امیرطاها، لرزاندش. میدانست سرمایی است. دلش میخواست جلو برود و …