لب زدم مرسی و نشستم رو تخت. رهام دستکش گذاشت اومد بالای سرم و گفت – خب کدوم درد میکنه!؟ به دروغ گفتم – آسیاب اینجا! سریع اضافه کردم – این دندون جلوم هم انگار ترک گرفته! رهام سر تکون داد. کل دندونام رو چک کرد اما دیگه مثل دفعه قبل رو تنم که خم میشد اصلا دستش به بدن من نمیخورد! بعد معاینه گفت – سطحیه! میخواید امشب روش کار کنم یا نوبت جدا میخوای بگیری!؟ بابا سریع گفت – اگر امشب میشه که انجام بدین باز ما تا اینجا نیایم. رهام سر تکون داد و گفت – باشه پس بی حسی میزنم تا اثر کنه بیرون بشینید. تشکر کردیم و بابا اومد بالای سرم. رهام بی حسی زد و رفتیم بیرون.
بابا سر گرم گوشیش شد و مریض بعدی که کارش تموم شد من تنها رفتم داخل. وارد شدم و رهام به پشت سرم نگاه کرد. از دیدن بابا رو صندلی مطب لبخند زد و گفت – بلاخرا فرار کردی!؟ با خجالت لبخند زدم . اشاره کرد بشینم. نشستم و رهام اومد بالای سرم و گفت – پیام گفت شماره موبایلم رو گرفتی! پس چرا به خودم زنگ نزدی! شرمنده شدم و گفتم – روم نشد. خیلی زحمت دادم آخه! رهام فقط هومی گفت و دندونم رو چک کرد. اینبار دستکش نداشت. لبم رو داد بالا . دندون چک کرد و گفت – این ترک مال اینه که یکجلسه ای کارتو جمع کروم. الان برات درست میکنم اما تا فردا چیز داغ یا سرد نخور! سر تکون دادم و رهام یهو چونه ام رو گرفت و گفت – خوبه کبودی لبت هم رفته!
با این حرف نگاهش تو کل صورتم چرخید. من از نژر خودم چهره عادی داشتم. البته عادی و متناسب. چشم، ابرو، لب و کلا صورتم خیلی خفن نبود اما هیچکدوم ایراد هم نداشت. لب هام به مادربزرگم رفته بود و یکم پر تر از باقی صورتم بود، خودم این تفاوت کوچیک رو دوست داشتم و خودمو با چهره ام دوست داشتم. موهام بلند و تقریبا لخت بود. همیشه فرق وسط میگرفتم و دو طرف صورتم میریختم. اینجوری بهم حس آرامش میداد چون بخشی از صورتم رو میپوشوند و انگار یه حفاظ بود بین من و دنیایی که باهاش خیلی راحت نبودم. بخاطر همین معمولا کسی تو نگاه اول رو من مکث نمیکرد. اما خیلی پیش میومد بعد معاشرت بهم بگن صورت متناسب و قشنگی داری .
این رمان با پایان خوش برگرفته از واقعیت هست. نیکو ، دختری که تو سن کم با پسر خاله ی دوستش که یه دندونپزشک سرشناس هست آشنا میشه و بخاطر علاقه ی طرف مقابل و پدر و مادرش به این مرد خیلی زود این آشنایی به ازدواج ختم میشه اما ازدواجی که تازه شروع طوفان هاست... نیکو بحاطر نقد های مداوم همسرش، هر روز و هر شب تلاش میکنه تا بهتر باشه اما درست زمانی که فکر میکنه به نقطه خوبی رسیده، همسرش رو با دوست صمیمی خودش رو تختخواب پیدا میکنه و باور هاش زیر و رو میشه، حالا دیگه نیکو نمیخواد یه بازنده باشه، هرچقدر هم این مسیر سخت باشه...