دانلود رمان عمر دوباره از نویسنده یامور کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 2090
خلاصه رمان: آوا، دختر سرایدارِ خانوادهٔ ثروتمند، آرزو دارد روزی از این عمارت فرار کند. اما وقتی بیتا، دختر خانواده، نامزدی تجاری با رادان (پسرِ مغرور یک سرمایهدار بزرگ) ترتیب میدهد، آوا درگیر ماجرایی غیرمنتظره میشود. یک شب، پس از مشاجرهای بین بیتا و رادان، آوا مجبور میشود به عنوان خدمتکار به خانه او برود. رادان، که ابتدا رفتار تحقیرآمیزی دارد، کمکم تحت تأثیر صراحت و مهربانی پنهان آوا قرار میگیرد. اما آیا عشق آنها میتواند بر اختلاف طبقاتی و توطئههای اطرافیان غلبه کند؟
قسمتی از رمان عمر دوباره
راه رفتن رو جدولارو دوست داشتم… پریدم روش و سعی کردم تعادلمو حفظ کنم. دستامو دو طرفم رو هوا نگه داشته بودم… دوباره پریدم رو اسفالت… صدای بوق ماشین باعث شد سرمو بچرخونم همون سمت… دانیال بود. با همون ماشین خوشرنگش … شیشه سمت شاگرد رو پایین داد. دانیال: بیا بالا برسونمت. از این خانواده خیری به ما نرسیده بود… چرا دست از سرم بر نمیداشت؟ دستمو تکون دادم، یعنی برو رد کارت. مثل بقیه اهالی اون عمارت مغرور نبود یعنی حداقل در مقابل من نبود. شاید ناراحت میشد از حرفا و رفتارم ولی به روی خودش نمیآورد. دوباره بوق زد… سرعت ماشینش کم بود و تا از من پیشی میگرفت میزد رو ترمز… اینبار شروع کرد به خوندن… دانیال: بد راه نده به دلت یکی حاضره همه چیشو بده بهت، یکی حاضر هر
کاری کنه نیاد خم به ابروت به دلت، اصلا هر چی تو بخوای هر چی تو بگی میام دنبالت هر جا که بری، میشه هر وقت دلت که گرفت در گوش خودم حرفاتو بگی… بوق.. دانیال: بیا بالا دیگه اه. از حرکت ایستادم… اونم سریع زد رو ترمز… سمت ماشین رفتم. خندید. دانیال: حالا شد دختر خوب… بیا که ددی دانیال کارت داره. همون کارش گیر بود. آوا: ببین امروز اصلا حوصله ندارم پس برو پی… نمیدونم چرا بین حرف زدنم سرمو چرخوندم… اون رادان فروزانفر بود که داشت با ماشینش به این سمت نزدیک میشد؟ چرا خود خودش بود. کثافت مغرور چرا نرفته برگشت؟ تا به ماشین دانیال رسید زد رو ترمز… هدفش سلام و احوالپرسی با دانیال بود یا حواله کردن نگاه جهنمیش به من؟؟ مجبور شدم مقابل چشمان سوار ماشین دانیال بشم. اونم برای اینکه بالاخره
راضی شده بودم سوار بشم دیگه حرف زدنشو با دومادشون کش نداد… سنگینی نگاه اون عوضی رو روی خودم به خوبی حس میکردم با همون اخمای در همش… دستوری گفتم، آوا: راه بیفت. دانیال خندید. دانیال: چشم خانم خانما. و بعد در مقابل دیدگان رادان فروزانفر ماشینو بعد تک بوقی به راه انداخت. دانیال: فعلا دوماد. آوا: خب؟ با بیخبری سرشو تکون داد. دانیال: خب؟ آوا: دانیال سرم داره میترکه لطفا کارتو بگو… پوف کلافهای کشید. دانیال: داری میری سرکار؟ صد بار گفتم این کار در شان تو نیست که روزی جلوی صد نفر دولا راست بشی… بحثهای تکراری. با همون خشونت بجا مونده از دیدن رادان گفتم، آوا: اولا این دولا راستی که تو بیانش میکنی برازنده دوست دختراته، دوما من شغلمو دوست دارم، سوما به تو ربطی نداره، بیام بشم منشی …