دانلود رمان ایگل و رازهایش از نویسنده نیلوفر لاری کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، معمایی، جنایی
تعداد صفحات: 2162
خلاصه رمان: حرفاش پر از خشم بود، ولی تهتهش کلی غصه و حسرت خفه شده داشت. -شاید فردا از کاری که دارم میکنم پشیمون بشم… قول میدی بعدش هیچی رو به روی من نیاری، ایگُل؟ قول میدی؟ با سردرگمی گفتم: چی رو؟ و او، به جای جواب، با یه نگاهِ دیوونهوار سرش رو طرفم کشید… آنقدر ناگهانی و بیترس که تا به خودم اومدم، دیدم از خواستنش آتیش گرفتم و از شدت عشقِ دیوونم دارم میلرزم. -ببخشِ منو عزیزم… دست خودم نبود. تقصیر این شیشهٔ لعنتی و چشمای مرموز توئه! …
قسمتی از رمان ایگل و رازهایش
قباد وقتی داشت به ساندویچ بدون خیارشوری که من با کوکو سبزی برایش درست کرده بودم با اشتها سق میزد و ردی از روغن از کنارههای لبش سرازیر بود در جواب سوال “چرا نرفتی توی مهمونی شامشون شرکت کنی؟” من با دهان پر گفت: اتفاقا دانيار خان خیلی اصرار کرد ولی من خیلی تو جمعشون راحت نیستم. میدونی که؟ میدانستم. مثل هربار که حرف از او میشد دست و پایم را گم میکردم، با برآشفتگی صندلی را عقب کشیدم و نشستم پشت میز چهار نفره ی وسط آشپزخانه. دل توی دلم نبود از دهانش حرف بکشم بیرون. ولی او آنقدر گرسنه به نظر میرسید که فکش لحظهای از جویدن باز نمیماند و وقتی برای سین جیمهای من نداشت. کمی ناشکیب و بیطاقت دستم را زیر چانه زدم و تکیه دادمش به میز و در سکوت منتظر ماندم تا او
ساندویچش را تمام کند. توی سرم یک میلیون سوال بود که دلم میخواست ازش بپرسم و نمیدانستم رسیدن به جواب کدام سوال برایم مهمتر است؟ اینکه آیا او در طول مسیر که با هم تا ایگل همسفر بودند هیچ سراغی از من گرفته؟ یا از غیبت من در مهمانی شامشان متعجب یا احیانا ناراحت نشده؟… هوا تاریک شده بود که آنها بالاخره به عمارت رسیده بودند و من از پشت پنجره توی تاریکی و برف چیزی جز سایههای شبح وارشان ندیده بودم. چقدر دلم میخواست بدوم بیرون و در کنار بقیه بهش خوشامد بگویم اما ملکه چنان محترمانه عذرم را خواسته بود که حتی وقتی برای دید زدنشان تا پشت پنجره رفتم هم معذب بودم. خاله همتا با لحنی دلسرد کننده گفته بود: امشب اونقدر دوروبرش شلوغه که حتی نمیفهمه تو اونجا نیستی! و من سوته
دلانه آه کشیدم و فکر کردم “اون باید خیلی بیشعور باشه اگه واقعا نبودنم به چشمش نیاد” چند لحظه بعد از پریدن قباد از روی صندلی و با شتاب بیرون رفتنش از خانه در سکوت سرد و سنگین آشپزخانه زل زده بودم به جای خالیاش. شاید اگر دایی سلمان آن طور گیج از بیرون فحش کشش نکرده بود حالا داشتیم باهم راجع به دانیار حرف میزدیم. فکر کردم “اگه اون راجع به من حرفی به قباد زده باشه لازم نبود ازش بپرسم خودش بهم میگفت” مثل این بود که با این فکر با دست خود خنجری به قلبم زده باشم. با دستم آن قسمت از سینهی دردناکم را کمی مالاندم و بعد مستاصلانه تکیه دادم به پشتی صندلیام. شاید بهتر بود من هم مثل خاله همتا در همچین شب دلگیری که از تمام چیزهای خوب قسمت شرقی عمارت بینصیب مانده بودم …