دانلود رمان شاهدخت از نویسنده منصوره کمالزاده کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 3202
خلاصه رمان: وصیت نامه همه چیز را تغییر داد. شاهدخت جوان، وارث کارخانجات ترمهی نقشبند شد، اما ثروت باد آورده، دشمنان خاموشی را بیدار کرد. حالا هر نگاه، پر از نقشه است و هر لبخند، پشتش خنجری پنهان. تنها کسی که به او اطمینان دارد، رادین معتمدی است؛ مردی مرموز که خودش هم رازی بزرگ در سینه دارد …
قسمتی از رمان شاهدخت
نیکو که هیچ وقت واقعا از شاهدخت خوشش نمیآمد، او را کاملا نادیده گرفت و رو به صبا گفت: راستی قبل از شروع امتحانات میخواستی یه چیزیو بگی خیلی مشتاقش بودی اما گفتی بعد از امتحانات میگی قضیه چی بود؟ صبا با شعف خاصی گفت: اخ خوب شد یادم آوردی. راجع به دخی بود. شاهدخت را در جمع دوستانش دخی صدا میزدند از این مخفف کوتاه نامش متنفر بود اما کوتاه آمده بود تا همین اندک دوستانش را از خود نراند. از تنها ماندن همیشگیاش خسته شده بود و امسال برای اولین بار دو دوست ثابت برای خود یافته بود که در کلاس مدرسهی سادهشان از لحاظ ظاهر و درس بهترین بودند. نیکو با شنیدن حرف صبا اخمهایش در هم تنیده شد. دوست نداشت شاهدخت نقش اول جمعشان باشد. با لبخند ساختگی گفت: واقعا؟ خب چی بوده؟
صبا دستانش را بهم کوبید و با هیجان گفت: بعد از امتحان ریاضی یه پسره… نه به مرد خیلی باکلاس و شیک و پیک با یه ماشین خارجی توپ اومده بود دم مدرسه. اومد سمت من و پرسید شاهدخت رشیدی رو میشناسم یا نه. وای انقدر محو تیپ و قیافه و بوی ادکلنش شده بودم که نگو! فقط اشاره کردم و تو رو که داشتی میرفتی خونه بهش نشونت دادم. یه دقیقه نگات کرد یه لبخند ژکوند زد و سوار ماشینش شد و رفت. خیلی خیلی طرف جذاب بود، قد بلند هیکل میزون لباسای خفن. ماشینش از خودش خفنتر! نیکو دیگر لبخندی به روی لب نداشت با تغیر اشکاری به شاهدخت که مات حرف صبا مانده بود نگریست. از صبا شنیده بود پدر و مادرش را از دست داده و تنها با مادر بزرگ پیرش زندگی میکند. با حرص براندازش کرد، دخترک هیچ چیز خاصی نداشت.
قدش کوتاه و هیکلش هرچند ساعت شنی وار بود اما همیشه در نمودار اضافه وزن باقی میماند. از نظرش صورتش هم سفید و بیآلایش بود. با موهای فر مانند خاکی رنگ که ساده کوتاه شده بود. اما لبهایش عالی بود اگر یک ذره ارایش خرج چشمانش میکرد جذابیتش غیرقابل انکار میشد. اگر خود شاهدخت از جذابیتی که همیشه در او نهفته و پنهان بود خبر داشت شاید بیشتر به چشم میآمد اما نیکو خیرخواهش نبود که راه زیباتر شدنش را به او بگوید. میان او و شاهدخت همیشه یک حائل وجود داشت. حائلی به وسعت و ضخامت حسادت. شاهدخت حال که دریافته بود پسری متمول و زیبا به دنبال شاهدخت آمده و شاید رابطه نزدیکی میانشان وجود داشته باشد از فرط حسادت عقلش در شرف زايل شدن بود. با صدای صبا چشمان تر شدهاش را …